رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, May 31, 2009
Gemini-3
-داشتم فکر می کردم وقتی قبول کنی که یک اشتباه فقط از اونجا ناشی میشه که یه کاری رو درست انجام ندادی و یا یه تصمیمی رو اشتباه گرفتی اون موقع خیلی راحت باهاش کنار میای و عین ... هی دنبال حکمتش و دلیلش نمی گردی!بعد از اینکه فهمیدی یه کاری اشتباه بوده بپذیر که یه ایرادی تو کارت بوده که اینجوری شده و قبول کن هیچ حکمتی توش نیست.وقتت رو صرف پیدا کردن حکمتش نکن.ازش رد شو و اگه خیلی هنرمندی دیگه تکرارش نکن!من به این قضیه ایمان آوردم که در هیچ اشتباهی حکمتی نهفته نیست و فقط کارنابلدی خودم باعث بروز اشتباه میشه و از این به بعد به اتفاقات به عنوان رویدادهایی که توشون حکمت و نکته وجود داره نگاه نمی کنم!
-دیشب داشتم فکر می کردم توی زندگی من هیچ چیزی وجود نداره که من واقعا و از ته دلم بخواد اتفاق بیوفته.هر آرزو و خواسته ای(چه در زمینه تحصیلی و شغلی و خانوادگی و...) دارم در کنارش یه اما هم دارم.شاید برای همینه که هنوز به اون چیزهایی که میخوام نرسیدم.امیدوارم که زودتر به داشتن یکی از این خواسته هام ایمان صد در صد بیارم که وقعا میخوامش.اون موقع شاید زندگیم یه تکونی خورد!
-دیشب داشتم یه چیزهایی برای خودم مینوشتم.دیدم چقدر دستخطم تغییر کرده.هنوز هم خواناست ولی خیلی عوض شده.انگار یه آدمی بیحوصله و با عجله تمام داره مینویسه.نمی دونم این قضیه از اونجا ناشی میشه که توی شرکت مجبورم همه چیز رو تند تند بنویسم و یا اینکه انقدر به نوشتن کامپیوتری عادت کردم که دیگه مهم نیست دستخطم چه سازی برای خودش میزنه!
پ.ن:عجی مجی لاترجی...عجی مجی لاترجی...ای میگرن...ای حمله میگرن که این دفعه نه روزه که طول کشیدی...از من دور شو...دور شو...دور شو...
Saturday, May 23, 2009
Gemini-2
روز به روز به تعداد آدمهایی که انگاری دعاشون رو گم کردن*داره اضافه میشه!من میدونم شرایط زندگی شاید خیلی لذتبخش نباشه و حتی شاید آزار دهنده باشه.میدونم که هر کسی یه طاقتی داره و یه جایی میبره.میدونم که وقتی حتی کوچکترین و پیش پا افتاده ترین شرایط زندگی بر وفق مراد نباشه، نمیشه توقع داشت اون آدم حالش خوب باشه و بگو بخند کنه و بشکن بزنه.منتهی اینکه انقدر سریع تغییر فاز بدی، خیلی خوشایند نیست.نه برای خودت و نه برای اطرافیانت!همه این شرایط بالا شامل خود من هم میشه.تازه از اونجایی که من یک مهر ماهی اصیل هستم، تعادل خاصی توی کارهام و احساساتم ندارم.یعنی میخوام که داشته باشم ولی خوب...خیلی وقتها از دستم درمیره.میبینی یهو حالم بدبده و دارم داغون میشم و همش دارم از خودم حال بد و انرژی منفی میفرستم بیرون، بعدش یهو در یک چشم بهم زدنی میبینی هایپر هایپر میشم و در حال جیغ و داد و بشکن زدن هستم.آره منم مثل خیلیهای دیگه بعضی وقتها دعام رو گم میکنم.البته سعی می کنم بیشتر مواقع دعام رو پیدا کرده باشم.چون وقتی گمش میکنم انقدر بیحال و کسل میشم که نه خودم میتونم قدم از قدم بردارم و اثر خیلی بدی هم روی محیط اطراف و آدمهاش میذارم.(قبلا چند نفر بهم گفته بودن که انرژیم زیاده.چند وقت پیش هم مربی یکی از کلاسهایی که میرم بهم همین رو گفت و تاکید کرد سعی کن همیشه حالت خوب باشه و حتی اگه خوب نبودی هم خیلی وا نده.چون اونجوری هم خودت بدتر حالت خراب میشه و هم از اونجاییکه سطح انرژیت خیلی بالا هست روی محیط هم اثر بدی میذاری و حسابی خراب کاری می کنی!)مساله اینه که من وقتی حالم خرابه و به قولی دعام رو گم کردم، مدت کمی توی اون حالم می مونم.ولی فکر کنم اثری که روی بقیه میذارم خیلی بیشتر از اون مدتیه که خودم توی اون حال خرابم می مونم!خلاصه کلام اینکه امروز عصر هم یه آدم دعایی دیگه که انگاری یهو دعاش رو گم کرده بود رو پیدا کردم.البته گم نشده بود که پیداش کنم.بلکه فهمیدم که بللللله، ایشون هم دعایی هستن و هی دعاشون گم میشه و پیدا میشه.منتهی وقتی دعاشون پیدا میشه، همه چیز خیلی نایس و گوگولیه .ولی امان از وقتی که اون دعا گم میشه...پووووف...حتی سلام علیک کردن باهاش هم سنگینه و احتیاج به فکر کردن داره که چه جوری سلام علیک کنی باهاش.و البته بعد از هر تماس تلفنی، نفس راحت من و شکرهایی که دارم به درگاه خدا میکنم بابت اینکه آخیش اینبار هم به خیر گذشت و جنگی در نگرفت، به سوی آسمان روونه!چقدر خوبه که همه ما فقط گاهی دعامون رو گم بکنیم و نه اینکه گاهی پیداش بکنیم!و چقدر بهتره که وقتی دعامون رو پیدا کردیم، بهش سفت بچسبیم تا دوباره گمش نکنیم!!!اینجوری مطمئنا زندگی زیباتر و قشنگتر و البته قابل تحمل تر میشه...
*وقتی میگن فلانی انگاری دعاش رو گم کرده یعنی همون آدمی که تا دیروز یه جوری رفتار میکرده و خوب و خوش بوده یهو امروز حالش خرابه و قاطیه!اصطلاحا میگن انگاری دعاش رو گم کرده!
Friday, May 22, 2009
Gemini-1
همه از چشم زدن دیگران میترسن و من از خودم...آره داداش چشم من برای خودم شورتر از هر چشم دیگه ایه!نمیدونم با علم به اینکه این موضوع رو با گوشت و پوست و استخوون و رگ و خون و ...تموم اعضا و جوارحم لمس کردم چرا بازم با خودم اینجوری می کنم؟!انقدر میگم به به تا خودم رو چشم میزنم و البته باز هم زدم!!!نکن باباجون.با خودت اینجوری نکن.به خودت رحم کن.آخه چیکار داری که اوضاع خوبه؟وقتی خوبه حالش رو ببر و هی نگو که آخرش هم اینجوری بشه!
پ.ن:منظور از چشم زدن همون انرژی منفی میباشد که از طرف یک عامل خارجی به یک عامل دیگری جذب میشه و می پکونتش و من بدجوری بهش اعتقاد دارم.بر اساس همین اعتقاد هم تا از چیزی حرف میزنم حتما میزنم به تخته(خرافاتی هم خودتی!!!).فقط نمیدونم چرا درمورد خودم یادم میره بزنم به تخته!و البته انرژی منفی من همیشه گریبان گیر خودم میشه و برای دیگران هیچ اثری نداره و باعث چشم خوردنشون!نمیشه!!!فکر کنم باید یه دونه از اینا به خودم آویزوون کنم که از دست خودم در امان باشم!!
Monday, May 11, 2009
Taurus-4
وقتي خسته ميشم و از پشت ميزم بلند ميشم و ميام پشت پنجره، وقتي از اين بالا پايين رو نگاه مي كنم صحنه هاي خيلي جالبي ميشه ديد.يكي از جالبترين صحنه هايي كه ميشه ديد اينه كه توي ماشينهايي كه دارن رد ميشن رو از اين بالا و از طبقه پنجم نگاه كني و ببيني هر كدوم مشغول چه كاري هستند و دستهاي هر كدوم از راننده ها كجا و در چه حالتي قرار داره!اگه دو نفر توي ماشين باشن و يه خانوم باشن و يه آقا،‌خيلي وقتها دست آقا و خانوم بهم گره خورده.يه وقتهايي هم دستها مشغول هستن و ...!بعضي از دستها روي دنده و يا شكم هستند.بعضي از دستها به موبايل بند هستند.بعضي از دستها روي فرمون رنگ گرفتن و دارن با آهنگي كه شايد داره از پخش ماشين پخش ميشه و يا داره توي مغز راننده پخش ميشه، تكون ميخورن.بعضي دستها لاي پاي آقايون راننده هستن و آقاي راننده هم حسابي مشغوله!بعضي دستها هم همينجور بيحال و بيكار افتادن روي صندلي بغل راننده.بعضي دستها يه سيگار بهشون وصله.بعضي دستها يه خوراكي يا نوشيدني بهشون بند شده.بعضي دستها هم به رزونامه بند هستن.و...از اين بالا آدمها نماي جالبي دارن.از وقتي از پشت پنجره ديد ميزنم فهميدم كه چقدر مرد كچل زياده!چقدر آدم علاف و بيكار زياده كه الكي توي خيابون پلاس هستند.اونهايي كه قرار دارن هم خيلي جالبن.هي به ساعتشون نگاه مي كنن و يا دستشون به موبايل بنده.وقتي دونفر كه با هم قرار دارن بهم هم ميرسن هم خيلي جالبه.بعضي ها خيلي يخ با هم دست ميدن.بعضي ها خيلي گرم و صميمي.بعضي ها هم هيچ عكس العمل خاصي نشون نميدن و ميتونم حدس بزنم لابد زير لب يه سلام يواش و شل و ول هم رد و بدل مي كنن.بعض ها هم خيلي مهربون همديگه رو بغل مي كنن.آدمهايي كه خسته و بيحال دارن توي پياده رو خودشون رو مي كشونن و انگاري دارن با هر قدمي كه بر مي دارن جونشون رو مي گيرن.دلم به حال اين آدمهاي تنها خيلي ميسوزه.آدمهايي كه حال و حوصله ندارن و انگار دارن عذاب ميكشن و فقط جسمشون رو مي كشن اينور و اونور.من از تنهايي بيزام و دلم ميخواد هيچ كسي تنها نباشه.تنهايي درد بديه.شايد يه وقتهايي لازم باشه ولي وقتي تكرار بشه و عادت زندگيت بشه عذاب آوره...از اين بالا پرنده ها رو ميبينم كه چه جوري رها پرواز مي كنن.نميدونم توي ارتفاعي كه اونها دارن بال ميزنن هم هوا به همين كثيفيه يا اوضاع اونجا بهتره؟!مادرهای کارمندی رو میبینم که بچه شون کشون کشون داره میره دنبالشون و دست مادر پر از سبزی و پودر و نون و خرت و پرت هست و دوتاشون دارن از خستگی ولو میشن.هواپيماهايي كه دارن رد ميشن و ياد بچگيم ميوفتم كه هر موقع هواپيمايي ميديدم داره از آسمان گذر مي كنه حتما براش دست تكون ميدادم.نميدونم چرا با اينكه ميدونستم مسافرهاي هواپيما من رو نمي بينن چرا براشون دست تكون ميدادم.اين عادت دست تكون دادن براي هواپيما با شروع بمبارون تهران قطع شد و ديگه بر نگشت...از اين بالا ميشه فروشنده مغازه روبه رويي شركت رو ديد كه مياد دم مغازه و با موتورش ور ميره و يا با موبايلش حرف ميزنه و سيگار ميكشه.راننده تاكسي هايي ديده ميشن كه صداي هوارهوارشون تا اين بالا هم مياد.صداي اتوبوسها مياد و صداي گاز دادن گوشخراش موتورها.گهگاهي هم صداي دعوايي و يا تصادفي مياد و همه رو مي كشونه پاي پنجره ها...از اين بالا ساختمان روبه رويي شركت ديده ميشه كه شيشه هاش رفلكسه و من هميشه فكر مي كنم اونها مار و ميبينن،‌درحاليكه ما نمي بينيمشون و این اصلا حس جالبینیستکه ببیننت درحالیکه دیده نمیشن!فقط قدیمها گاهی که شبها تا تاريكي هوا شركت بودم و اونها چراغهاشون رو روشن میکردن ميشد اون تو رو ديد كه اونجا هم شركته و پر از آدم!از اين بالا خيلي چيزها معلومه كه هم ميتونه سر ذوقت بياره و هم حالت رو بگيره.ولي يه چيزي رو مطمئنم كه اگه يه روزي به هر دليلي از اين شركت بيام بيرون، ديگه يه هيچ وجه زير بار كار دفتري نميرم و روحم رو انقدر خراش نميدم.شده ميرم معلم مهدكودك ميشم و به بچه ها كاردستي و زبان ياد ميدم ولي ديگه بر نمي گردم توي اين اتاقهاي خفه و اين ميزها و كامپيوترهاي گند كه فقط و فقط فشار و گردن درد و خفگي رو بهم منتقل مي كنن.تازه اينجا من توي محيط كارم هم احترام دارم و هم محيطش آرومه و همكارها و تا حدي هم ريسس هاي خوبي دارم.حقوقش هم بدك نيست.اصل قضيه اينه كه اصلا من براي كار دفتري ساخته نشدم.تا حالا هم به خودم كلي ظلم كردم...ميخوام برم دنبال اون زندگي كه دوست دارم.در همين راستا از بعد از عيد از ساعت پنج بيشتر نموندم توي شركت و ميام بيرون و ميرم دنبال زندگيم...
پ.ن:من وبلاگ ديگه اي ندارم و جاي ديگه اي هم نمينويسم.هر چي مينويسم يا اينجاست و يا توي كاغذهاي توي اتاقم و يا توي فايلهاي ورد لپ تاپم!!!
Friday, May 8, 2009
پیمان ابدی به ابدیت پیوست
در اینکه هممون رفتنی هستیم و هیچ کسی موندنی نیست، هیچ شکی نیست.با این وجود با شنیدن خبر فوت هر کسی دلم یه جوری میشه.امروز ناباورانه خبر فوت پیمان ابدی رو شنیدم.اول فکر کردم چشمهام داره اسمش رو اشتباه میخونه.ولی دقت که کردم و یه ذره توی اینترنت گشتم فهمیدم که درست دیدم...یه چیزی گلوم رو چنگ زد...یادم نیست کی بود که تلویزیون یه مصاحبه ازش پخش کرده بود و من با دقت دیدمش.به نظرم خیلی آدم جالبی میومد.از مدل حرف زدنش و اینکه با اینکه سالیان سال ایران نبوده ولی خیلی قشنگ فارسی صحبت میکرد لذت میبردم.یادمه تا چند وقت هرجا فامیلی جمع میشدیم من درباره پیمان ابدی و اینکه چه قدر به نظرم آدم جالبی اومده حرف میزدم.من نه هیچ موقع هشدار برای کبرا 11 رو دیدم و نه به فیلمهای اکشن علاقه ای داشتم، منتهی بعد از اون مصاحبه هر فیلم اکشنی میدیدم یادش می افتادم.همه یه روزی می میرن.ولی به نظر من اینکه چه جوری بمیری خیلی مهمه.پیمان ابدی هم سر کارش مرد.کاری که حتما بهش اونقدر علاقه داشته که به خاطرش زندگیش رو به خطر بندازه.روحش شاد...یادش گرامی...
Thursday, May 7, 2009
Taurus-5
چند روزه يه فكري ذهنم رو درگير كرده و اون اينه كه واقعا كدوم يكي از آدمها دارن بر اساس هرم مزلو زندگي مي كنن و نيازهاشون رو طبقه طبقه رفع مي كنن و به صورت مرتب ميان طبقه بعدي؟!اعتراف مي كنم كه زندگي من بر اساس هرم مزلو نه تنها طبقه طبقه نيست، حتي دو طبقه يكي هم نيست و حسابي درهم و برهمه!
از اون روزي كه فهميدم سفينه آتلانتيس رفته كه هابل رو تعمير كنه،‌همش با خودم ميگم توي دنيا داره چه اتفاقهايي ميوفته و دنيا داره به كجا ميره، اون وقت من نشستم و دارم به چه چيزهايي فكر مي كنم!حالا هي برم كلاس خودشناسي و مولانا و هي يوگا كنم و هي برم توي T.M،‌آخه من كجاي اين دنياي بزرگم؟اصلا توي اين دنياي به اين بزرگي اصلا اينكه من دارم چيكار مي كنم مهم نيست كه...ولي بعدش فكر مي كنم دنيا از همين تك تك من و شما ساخته شده و هر كدوم از ما كه حالمون بد باشه،‌ارتعاشش به يه جاي ديگه دنيا هم ميرسه و همين جور همه حالشون بد ميشه.بعدش هم به اين نتيجه رسيدم دنياي هر كسي خودشه.پس من بايد اول خودم رو درست كنم تا شايد دنيا برام جاي قابل تحمل تري بشه!
خودم و گلي رو كه ميبينم،‌عجيب ياد رمان عادت مي كنيم مي افتم.نقش گلي شبيه آرزو هستش و خودم رو شبيه شيرين ميبينم.دقيقا همون قدر كه از نظر آرزو،‌كلاسهاي شيرين عجيب بودن،‌از نظر گلي هم كلاسهايي كه من ميرم عجيبن و خيلي براش عجيبه كه حتي براي ديدن يه دوست قديمي هم حاضر نيستم كلاسهام رو تعطيل كنم!
ديگه اينكه هيچ وقت فكر نمي كردم روزي برسه كه وبلاگ نوشتن به نظرم كار بيهوده اي بياد.ولي از اونجايي كه ميگن هيچ چيزي رو منع نكن،‌اون روز رو دارم ميبينم.به نظرم وبلاگ نوشتن كار بيهوده اي مياد.حداقل الان.چند روزه دارم زور ميزنم بيام و بنويسم ولي خوب...نوشتنم نمياد...چند روزه دارم هی به خودم میگم بیام و یه خطی اینجا بنویسم چون به نظرم خیلی کار زشتیه که آدم یهو بیخبر بره و وبلاگش سوت و کور بمونه!زندگي جاريه و جريان داره.ما هم هستيم و باهاش پيش ميريم...
اين آهنگ برخلاف ريتم غمگيني كه داره خيلي بهم انرژي ميده و ازش لذت ميبرم.يه جور مهربونيه اين آهنگه!
Saturday, May 2, 2009
Taurus-3
هر روز صبح كه ماشين رو ميذارم توي پاركينگ بيهقي و بعدش ميام سمت شركت،‌وقتي كه از جلوي اتوبوسهايي كه ميرن شهرهاي مختلف رد ميشم،‌با خودم ميگم يه روزي ميام و يه بليط براي اولين جايي كه اتوبوسش در حال حركت باشه ميگيرم و ميرم به سمت يه جايي.به هيچ كس هم نمي گم و نهايتش فقط تلفني مرخصي ميگيرم.بعدش موبايلم رو خاموش مي كنم ويكي دوتا كتاب هم براي توي راه ميبرم و بيخيال همه چيز و همه كس براي خودم حال مي كنم.ميرم يه جايي كه خيلي هم دور نباشه،‌مثل يكي از شهرهاي شمال.بعد كه رسيدم ميرم يه ذره مي گردم و ميرم دم دريا و ميشينم كتاب ميخونم و چايي ميخورم و سيگاري دود مي كنم و بعدش هم ميرم نهار ميخورم و دوباره ولو ميشم دم دريا.طرفهاي عصر هم ميرم خريد و رب آلو جنگلي ميخرم و دوباره سوار اتوبوس ميشم و ميام سمت تهران.ميرسم ميدون آرژانتين و ماشينم رو برميدارم و ميرم سمت خونه.مثل هر روز.خوبي اينجور مسافرت رفتن اينه كه لازم نيست همه توجهت به رانندگي باشه و اونوقت نتوني از ديدن مسير لذت ببري و استراحت كني!هر روزي اينكار رو كردم ميام و حس و حالم رو اينجا براتون مينويسم.
از مهموني پنجشنبه شب يه درد عجيبي اومده سراغم كه نمي دونم چيكارش كنم.ناخنهاي دو تا انگشت شست پام درد مي كنن.جالب اينجاست كه كفشي كه پام بود هم جلو باز بود و فشاري به ناخنهام وارد نمي كرد.ولي انقدر در حين شلوغ پلوغي و رقص لگد شدن كه نگو.حالا الان هوا اونقدر گرم نيست كه بتونم كفش جلوباز بپوشم و بيام سركار.الان من موندم و كفش جلو بسته اي كه پام كردم و دوتا ناخن انگشت شست پايي كه درد مي كنن و نميدونم چيكارشون بكنم!جالب اينجاست كه همون شب از مهموني كه اومدم خونه و خوابيدم خواب ديدم دارم از دست يكي فرار مي كنم و با جيغ و داد در ميرم.توي خواب خوردم زمين و انگشتهاي پام شكستن و بعدش با وحشت از خواب پريدم!ولي عجب مهموني بود.هر كدوم از دوستهام رو كه ميديدم هي ميگفتن اينجا چه خبره؟!از بس كه اتفاقهاي عجيب و غريب افتاد!و البته خیلی هم خوش گذشت.
پ.ن:يادمون باشه توي جمله هامون از جمله ديگه مهم نيست و ديگه اهميتي نداره و دیگه فرقی نمی کنه استفاده نكنيم.اين جمله ها و جملاتي شبيه اينها بار منفي وحشتناكي دارن و اثري كه روي طرف مقابل ميذارن شايد در ظاهر خيلي بد نباشه ولي از درون آدم رو مي پكونه!