رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, February 26, 2011
Pisces-1
اول از همه ممنون از همدردی ها و پیغامهاتون.الهی که همیشه سالم و تندرست و شاد باشین.
توی این مراسم چند تا نکته به ذهنم رسید که البته همشون برای مخاطبین خاص هستند.هر کدوم مربوط به یه آدم خاص میشه.گفتم اینجا بنویسمشون که هواسمون جمع باشه.هممون هواسمون جمع باشه.
-داشتن شعور خیلی چیز خوبیه.وقتی یه کسی عذاداره و عزیزش رو از دست داده، هر قدر هم داره پرت و پلا می گه، خیلی خوبه که بتونیم درکش کنیم که این آدم الان حالت عادی نداره.اگه نمیتونیم تسکینش بدیم، زخمش هم نباشیم.اون موقع مطمئنا  برای اینکه معایب اخلاقی طرف رو توی سرش بکوبیم، موقع مناسبی نیست.شعور داشتن خیلی خیلی خوبه.اگر شعور نداریم، حداقل اداش رو دربیاریم و در مواقع خاص دهنمون رو ببندیم و هیچی نگیم!!!
-تا وقتی یه کسی هست، باید قدرش رو دونست، وقتی که رفت و مرد دیگه هیچ فایده ای نداره.هر قدر خودت رو به در و دیوار بکوبی و عر بزنی، هیچ فایده ای نداره.اون آدم دیگه بر نمی گرده.اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد...هیچ وقت نمیاد...هیچ وقت...
-وقتی دستت برای بقیه رو باشه، هرچقدر هم ظارهرسازی کنی هیچ فایده ای نداره و بقیه اون چهره بدون نقابت رو می بینن.
-زندگی خیلی خیلی ارزشمندتر و کوتاه تر از اونیه که هی به خودمون و دیگران غم و انده تزریق کنیم و صرف چیزهای بیخودی بکنیمش!!!(رو نوشت اصلی به خودم)
-وقتی یکی ناراحته، خیلی خوب و بجاست که اگه یه درصد، فقط یه درصد، فکر کنیم که ممکنه اون آدم در اصل از دست من نوعی ناراحته باشه که لب و لوچه ش آویزوونه!
چند تا نکته دیگه هم بود که این چند روزه همش یادم بود که بیام و اینجا بنویسم ولی الان یادم نمیاد و باید برم.شاید بعدا نوشتمشون.(البته اگه یادم بیان!)

Labels:

Sunday, February 20, 2011
داییم امروز صبح رفت...
از دست دادن یه خاله و دو دایی در کمتر از سه سال...هنوز سال داییم نشده...الان فقط یه خاله دارم...تازه من فقط دارم خاندان مادری رو می گم...عمه م که هنوز ساله ش نشده هم بماند...
چند شب پیش خواب خاله و داییم و که فوت کردن رو دیدم.خواب دیدم همه فامیل خونه ما جمعند و من برای پذیرایی برای همه شربت درست کردم که نمی دونم چرا شربته تلخ و شور شده بود.بعدش همون خاله م که فوت کرده بود به من گفت جمعه یا شنبه میام بهتون سر میزنم...فکر کنم اومد و دیشب سر زد و داییم رو با خودش برد...
دایی جونم رها شدی از اونهمه درد و سختی و عذاب...داییم پنجاه و یک ساله ش بود...روحت شاد دایی جونم.خوشحالم که دیروز صبح دیدمت...تمام خاطرات بچه گی من با این داییم رقم خورده...چیزی ندارم بگم...داره خفه میشم...دارم خفه میشم...لازمه بگم چه حالی دارم؟!
نمیدونم این چیه که افتاده به جون خونواده ما.از سال هشتاد و شش همینجوری بدبیاری و مریضی و مرگ و میر و غم و غصه.من دیگه بریدم.دیگه خسته شدم.دونه دونه عزیزانم دارن میرن.میدونم همه رفتنی هستن.ولی انقدر زود و پشت سر هم؟منم آدمم.دیگه دارم می برم...
صبح داشتم میرفتم شرکت که زنگ زدن و بهم خبر دادن.زدم کنار اتوبان.یه مدت همونجوری پشت فرمون بودم.بعد زنگ زدم شرکت که بگم نمیام.اونجا دیگه بغضم ترکید...اومدم خونه.الان نشستم خونه و دارم به تلفنهایی که میشه جواب میدم.آخه ناسلامتی ما فامیل درجه یک داییم هستیم.خاله م که ایران نیست.مامانم هم که وضع عادی نداره.پس کی بهتر از رزی خانم؟اینجور وقتها تنها وقتیه که از اینکه بزرگ شدم خوشحال نیستم...
سرم سنگینه.دارم خفه میشم...با اینکه مریض بود و توی بیمارستان بود و حال و روزش رو میدیدم، ولی باورم نمیشه...خدا همه رو بیامرزتشون.به ما صبر بده.برامون شادی و خوشی بفرست.بسمونه دیگه.عدالتت کجاست پس؟!
............................
Tuesday, February 15, 2011
Aquarius-8
امروز صبح خواب موندم، خیلی شیک.یعنی موبایلم زنگ زد ولی خوب انقدر خسته بودم که خاموشش کردم و گفتم یه پنج دقیقه بخوابم که پنج دقیقه شد یک ساعت و ده دقیقه!!!فکر کن!!!خب مگه چیه؟خسته بودم.
آخه دیروز رفته بودم پیاده روی، کلی هم راه رفتم.
بعدش که بیدار شدم یادم اومد به به چه خواب زیبایی دیده بودم و خوش خوشانم شد.ولی انقدر پاهام درد می کردن که بیخیال طرح زوج و فرد و ترافیک و...شدم و با ماشین اومدم شرکت.دیدم اصلا کشش پوشیدن پوتین ندارم، در نتیجه با دمپایی اومدم توی پارکینگ که کفشهای ورزشی راحت و شل و ولم رو از توی ماشین بردارم و بپوشم.که از شانس من یکی از همسایه ها که باهاشون هیچ سلام و علیکی ندارم هم من رو با اون تیپ زیبا دید.چه تیپی؟الان عرض می کنم خدمتتون:شلوار جین آبی، مانتوی سورمه ای تا روی زانو، شال فیروزه ای، موهای پریشون توی صورت، رژلب صورررتی، کاپشن جینی که لخ لخ روی دوشم بود، کیفی که درش باز بود و دمپایی که پام بود، البته به همراه جوراب راه راهی که پام بود!!!خلاصه سوار ماشین که شدم چسب کفشم رو نا نداشتم ببندم و با همون چسب باز راه افتادم.بعدش هم افتادم توی این ترافیک اتوبان صدر و یادم افتاد که دیروز میخواستم به آقای پسرخاله زنگ بزنم.خلاصه بهش زنگ زدم و از اونجایی که توی کشور اوشون هنوز 14 فوریه بود(نیس خارررج زندگی می کنن!!!)کلی تبریک ولنتاین و این حرفها و تا دم شرکت هم داشتم باهاش حرف میزدم و الان من شدم یه توپ انرژی و اینا!
دیشب طرفهای غروب سسل به من زنگ زد که ببینمت و این حرفها، خلاصه همدیگه رو دیدیم و معلوم شد اومده طفلکی زرنگی کنه و مچ من رو بگیره که نرم پیاده روی!ولی خبر نداشت که من رفته بودم پیاده روی و داشتم بر می گشتم.اولش به روی خودم نیاوردم ولی بعدش دلم سوخت و از اونجایی که من آدم کاملا صادقی هستم و عین کف دست می مونم(اگه یه وقتی اینجا رو خوندی بدوبیراه کم بگو توی دلت.خب؟!)خیلی مظلومانه گفتم که من رفته بودم اونجا!!!خلاصه که تیرش به سنگ خورد متاسفانه ولی خب، خوب بود دیگه، به این بهونه همدیگه رو دیدیم!!!
راستی اینم آدرس اون وبلاگی که کتابهای صوتی توش داره و خیلی کتابها رو از جمله چهار اثر از فلورانس اسکاول شین رو می تونین دانلود کنین.
پ.ن:نهال عزیزم، صبر، آرامش، تسلیت...چیزی ندارم بگم...روحش شاد...
اضافه شده در ساعت 15:55: شوک میدونید چیه؟شوک می تونه این باشه که همینجوری برم توی لیست وبلاگهایی که توی مسابقه زنان وبلاگ نویس برتر شرکت کردن و همینجوری لیست رو از بالا بیام پایین و بعد یهو ناغافل اسم وبلاگ خودم رو ببینم اونم با سه تا قلب.من تا دو سه روز پیش از این مسابقه اطلاعی نداشتم.بعد امروز که رفتم لیست رو سرسری نگاه کردم در حالیکه اصلا انتظار نداشتم اسم وبلاگ خودم رو هم دیدم اونم با سه تا قلب.یعنی مررررسی.یعنی بینظیرین شماها.اصلا انتظارش رو نداشتم.خیلی خیلی گل هستین.اون وقت من چی می تونم بگم؟اصلا فکر نمی کردم با این پستهای یه درمیون و اکثرا داغون و ناراحتی که میذارم هنوز هم بین شماها محبوب باشم.دوستتون دارم یه دنیا.

Labels:

Sunday, February 13, 2011
Aquarius-7
داشتم کم کم جمع و جور می کردم که برم سمت خونه که ناغافل یکی از همکاران از خارج از شرکت، حجم عظیمی از نقشه ها رو برام ایمیل کرد که پلاتشون رو بگیریم.میخواستم بیام که فهمیدم این نقشه ها مربوط به جلسه فردا صبح هستن و از اونجایی که قبل از جلسات معمولا همه چیز به هم میریزه، پس بهتره که امشب پلاتشون گرفته بشه تا برای فردا صبح آماده باشن.از اونجایی که کسی از همکاران آتلیه الان اینجا نیست در نتیجه پلات این نقشه ها افتاد گردن من ِ من ِ کله گنده!!!
الان دارم لئونارد کوهن گوش میدم و آدامس میترکونم و موهام رو هم باز کردم تا از شر این کلیپیس خلاص بشن و منتظرم پلاتها تموم بشن که البته حداقل یک ساعت دیگه کار دارن!کرکره ها رو زدم کنار و بیرون معلومه.یکی از خوشحالیهای من توی این روزها اینه که وقتی از شرکت میام بیرون هوا روشنه.یعنی روزهای دی ماه و اواخر پاییز که هوا زود تاریک میشه غم عالم میریزه توی دلم.ولی الان خیلی خوشحالم که هوا دیرتر و دیرتر تاریک میشه.
کار خاصی هم نداشتم که بگم توی شرکت موندنم باعث تاخیر در انجام کارهام میشه.میخواستم برم خونه و ولو بشم و کتاب بخونم و یه غذایی برای فردا درست کنم و بعدش دوش بگیرم و بفرمایید شام ببینم و بخوابم.میبینید چه تفریحات سالمی دارم من؟!تازه توی راه برای اینکه وقتم هدر نره و فکرهای عجق و وجق نیان سراغم(آخه من استاد این جور افکار هستم و مازوخیسم حاد دارم)کتابهای صوتی گوش میدم و این روزها دارم چهار اثر از فلورانس اسکاول شین رو گوش میدم.قبلا خوندمش ولی خوب حال هم دارم میشنومش!!!
چی؟فردا ولنتاینه؟!زود برم که کادو بخرم؟خوب باشه.من رو سننه.به من چه!نوش جون اونهایی که یاری، دلداری، چیزی دارن.حس خوبیه که یکی رو دوست داشته باشی و براش کادو بخری و نقشه بکشی کارهای هیجان انگیز انجام بدی که خوشحالش کنی و ذوق زده ش کنی.تجربه ش کردم.خیلی حال میده و البته اینکه کادو بگیری و هیجان زده بشی و غافلگیر بشی هم خیلی میچسبه.اون رو هم تجربه ش کردم.بامزه س...
من که پارسال خودم برای خودم کادو خریدم.امسال هم برای خودم کادو خریدم.کسی نیست برام کادو بخره، خودم که هستم، مگه نه؟!البته داشتن یار و دلدار در این روز از واجبات است ولی خوب...به قول پسرخاله م همینه که هست!!!
کادوهای خوشگل بخرین و کادوهای خوشگل کادو بگیرین و روز پر از عشق و شادی رو داشته باشین.امیدوارم کلی همه تون ذوق زده بشین و هیجان زده بشین و خیلی خیلی حالش رو ببرین و خوش بگذره و ...اینا...آقایون عزیز اصلاح کامل و درست حسابی یادتون نره که فردا بازار ماچ و بوسه و فرنچ کیس و این حرفها داغه...به هر حال نخوردیم نون گندم ولی بالاخره دیدیم دست مردم!!!ما خودمونم این کاره بودیم داداش، چرخ روزگار چرخید و ما رو رسوند اینجایی که الان هستیم.ولی دوباره میچرخه و میرسونه ما رو یه جای دیگه...یادتون باشه چرخ روزگار ممکنه همیشه یه جور نچرخه، پس قدر داشته هاتون رو بدونین و از الانتون استفاده کنین، گذشته رفته و آینده هم هنوز نیومده...
روز خوش!
پ.ن:این فیلتر شدن مربوط به  وبلاگ من نمیشه و شامل تمام دوستان عزیز بلاگری و وردپرسی شده که توسط بچه های بالا مورد عنایت قرار گرفتیم.علتش هم والله چی بگم...به هر حال از این روزها زیاد دیدیم.چند روز دیگه از فیلتر درمیایم!

Labels:

Wednesday, February 9, 2011
Aquarius-6

و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
امروز سومین سالگرد فوت خاله عزیزمه...خاله جان روحت شاد، یادت گرامی، جات خالیه، خیلی خیلی زیاد...فردا میام سراغت...قرارمون فردا صبح، بالای اون سنگ سفید که مثل در خونه ت می مونه...میام به دیدنت با یه دسته گل میخک قرمز که خیلی دوست داری و البته یه شاخه رزسفید که خودم خیلی دوست دارم و یه شیشه گلاب و یه عالمه حرف...
پ.ن:اینجا یه خاله دیگه احتیاج به دعای همه ما داره.براش دعا کنیم.برای آرامشش...خاله ها خیلی عزیزن...خیلی خیلی زیاد...

Labels:

Sunday, February 6, 2011
Aquarius-5
رفته بودم بانک.با خودم گفتم سر ظهر برم که خلوت تر باشه و زیاد معطل نشم.بنا به قوانین جدید شرکت، یه مرخصی ساعتی نیم ساعته رد کردم و پریدم بیرون توی هوای سرد.چقدر سرده امروز هوا.خلاصه رفتم توی بانک و نوبت گرفتم و خدا رو شکر فقط سه نفر قبل از من بودن.چکم رو پشت نویسی کردم و نشستم منتظر.خدا رو شکر جا بود بشینم.یه دختره بود که قبل از من بود و معلوم بود مث من کارمنده.موبایلش زنگ خورد که حس کردم از محل کارشه و میخوان بپرسن کی برای نهار بر می گرده.کنار من نشسته بود.دوباره موبایلش زنگ خورد و از لحن حرف زدنش معلوم بود دلداری، محبوبی، یاری، پارتنری، خلاصه یه همچین کسی پشت خطه.صداش یواش شد و بعدش پا شد رفت دم بانک و به صحبتش ادامه داد.قیافه ش خیلی آروم بود.معلوم بود حرفهای قشنگی داره از اون طرف خط میشنوه.یه آقای حدود پنجاه ساله هم بود که زل زده بود به من.از اون نگاه ها که احساس می کنی دکمه ای، زیپی چیزی بازه یا شاید مانتوت رفته توی شلوارت و این جور نگاه ها خلاصه.خودم رو زیرزیرکی وارسی کردم و دیدم مشکلی ندارم.نه موهام شاخ شده روی سرم و نه ماتیکم پررنگه(اصلا ماتیک نداشتم.ماتیک صبحم پاک شده بود و منم معمولا سر کار عادت به تجدید آرایش ندارم، معمولا)بعدش فکر کردم چرا اصلا نگاه اون آقا رو من به خودم گرفتم؟چرا به خودم شک کردم که لابد یه چیزیم غیرمعموله که اونجوری داره نگاهم می کنه؟اصلا چرا من همه چیز رو به خودم میگیرم؟
چشمم افتاد به مغازه روبه روی بانک که جینگول بینگول فروشیه و یه مشت عروسک پشت ویترینش بود.یاد ولنتاین افتادم که چیزی نمونده بهش و یادم افتاد پارسال ولنتاین به خودم قول دادم برای سال دیگه ولنتاین(که میشه هفته دیگه)، تنها نباشم.ولی متاسفانه زیر قولی زدم که به خودم داده بودم...اشکالی نداره، آدمی به امید زنده س.امسال هم خودم برای خودم کادوی ولنتاین میخرم.ایشالله ولنتاین سال دیگه.منظورم از تنها نبودن این نیست که یه سبیل کلفتی کنارم باشه.منظورم اینه که یه آدم درست و درمون که بشه اسمش رو گذاشت پارتنر و باهاش روابط حسنه داشت جوری که روابط رنگ و بویی از عاطفه و محبت و علاقه بده هستش، نه دوستهای همین جوری.
بعدش دوباره فکر کردم به اینکه آدم میتونه به هرچیزی معتاد بشه.به آدمها و بدتر از همه به یه سری از افکار.بعد فهمیدم من به یک سری از افکارم عادت کردم.افکاری که نه تنها دوسشون ندارم، بلکه خیلی هم اذیتم می کنن.تصمیم دارم کم کم بندازمشون بیرون.هر چند برای این فکرهای مزخرف کم کم کاربردی نداره و باید یهو انداختشون بیرون.باید بندازمشون یه جایی که دست هیچ کسی بهشون نرسه.خیلی سمی و خطرناک و کشنده و مهلک هستن...
بعد تصمیم گرفتم غورباقه م رو قورت بدم.هر چند انقدر برام بزرگه که ممکنه برای قورت دادنش دچار سختی بشم.ولی بالاخره باید قورتش بدم.
باید قورتش بدم، قورتش میدم...
بعدش که کارم انجام شد و از بانک اومدم بیرون، یه دختر و پسری رو دیدم که دست توی دست هم در حال یخ زدن داشتن تند تند میرفتن و بعد یهو پسره ناغافل دست دختره رو گرفت و بوسید.نمیدونم چه اتفاقی درون من افتاد که یهو ایستادم همونجا.شاید سه دقیقه همونجا ایستاده بودم...نمیدونم چه حسی بود...بعدش راه افتادم سمت شرکت.فکر کردم من یه دختر معمولیم با آرزوهای معمولی که دارم کم کم از دستشون میدم.اشتیاق رسیدن به همون آرزوهای ساده و کوچیک رو هم کم کم دارم از دست میدم.
داشتم فکر می کردم هر کسی خودش تعیین می کنه چه جوری باهاش رفتار بشه.ولی وقتی طرف مقابلت انگاری تعادلش رو بعضی وقتها از دست میده اون وقت چاره چیه؟چه جوری باید رفتار کرد؟!
قورباغه، قورباغه، قورباغه دارم قورتت میدم...
پ.ن:دلم یه پیاده روی ملس میخواد.ولی واقعا توی این هوا نمیتونم، تمام سر و پیشونیم درد می گیره.کاش تا عصر که میخوام برم خونه هوا ملایمتر شده باشه تا یه دوقدم راه برم و یه سری توی کتابفروشی های خیابون کریم خان بزنم.نشر چشمه و نشر ثالث دوست داشتنی و عزیزم...

Labels: