رزسفید
روزمره گیهای من
Friday, June 17, 2011
Gemini-9
دیشب لباس انداختم توی لباسشویی و رفتم دنبال کارم.یه کم بعد اومدم دیدم به به از زیر لوله سینک آب روون شده کف آشپزخونه و از بالا هم تمام دوتا لگن سینک پر از آبه و آب اومده روی کابینتها و ...خلاصه یه نیمچه سکته ای کردم.کار لباسشویی که تموم شد دیدم به به لباسها همه خیسن و مشغول آبکشی لباسها شدم که یهو دیدم آب توی سینک خالی شد و یهو از ماشین لباسشویی کلی آب زد بیرون.دیگه تصور کنین حال من رو...شده بودم کزت و هی دستمال می کشیدم و آب میرختم و تی می کشیدم.فرداشب قراره خاله جان از خارجه تشریف بیارن و قرار بود امروز کلی ملافه بشورم و پرده بشورم و... که با این گند لباسشویی همه چیز معلق شد.قرار شد بابام صبح به لوله کش زنگ بزنه.حالا اون روز تعطیل بیاد تعمیر یا نه دیگه خدا می دونه!با اعصاب خراب رفتم خوابیدم.امروز اکرم اومده اینجا.اکرم یه خانومه س که میاد توی کارهای خونه کمک می کنه و نظافت می کنه.هفته ای یه بار میاد.تا اومد من غرغرم شروع شد.مثل یک مهندس واقعی رفت و لوله رو باز کرد و درستش کرد!به همین سادگی.و الان رزی خانم بسی خوشحاله که هم ملافه ها و پرده ها شسته میشن و هم اکرم خانم خونه رو تمیز می کنه و خاله خانم که فردا میاد خونه زندگی تمیزه.
به خاله خانم گفتم اومدی تا هفته بعدش با من کاری نداشته باش تا من امتحانم رو بدم.ولی می دونم که خودم نمیتونم.مگه میشه صبح بیدار شد و دو کلوم با خاله خانوم جان حرف نزد؟!مگه میشه بعد از نهار باهاش حرف نزد؟(من دو هفته مرخصی گرفتم که به درس و مشقم برسم و البته توی این دوهفته که یک هفته ش رفت عملا درسی نخوندم و انقدر کارهای متفرقه پیش اومد که نگو.حالا چشم امیدم به این یک هفته باقی مونده س.هی به خودم میگم طاقت بیار رزی.همش یه هفته مونده!)ولی خداییش این خاله خانوم جان ما بمب انرژی مثبت هستش.یعنی به اندازه افراد خونواده م دوسش دارم.
دایی م که فوت کرد خاله م اینجا نبود.خالا که بیاد میخواد بره سرمزارش و این حرفها.به مامانم هم هنوز نگفتم.احتمالا به مامانم هم باید بگیم.خدایا خودت به خیر بگذرون.البته با وجود خاله جان من دیگه غمی ندارم.الهی که خدا حفظش کنه.
دیروز که روز پدر بود برای بابام شیرینی درست کردم.از اون شیرینیهایی که فقط خودش دوست داره و خوب چون روز پدر بود همه چیز باید مطابق میل ایشون می بود دیگه.(کابل موبایلم رو پیدا نکردم که عکسش رو بریزم و نشونش بدم.به محض اینکه کابل موبایلم پیدا شد عکس رو اضافه می کنم.عکس فعلی مربوط به وبلاگ شهلا خانم می باشد.)

من این شیرینی رو از روی این لینک درست کردم.هرچند خودم زیاد ازش نخوردم چون به نظرم شیرین بود.ولی خیلی بوی خوبی داشت و خداییش مزه ش هم خیلی خوب بود.
منتهی من یه تغییراتی توی دستورش دادم.به جای روغن جامد توی خمیرش کره ریختم و اون شکری که توی رویه ش باید میریختیم رو هم من حذف کردم و به همون عسل بسنده کردم.ولی به نظرم خیلی خوب بود.
همین دیگه.مواظب خودتون باشین.

Labels:

Monday, June 13, 2011
Gemini-8
نمی دونم اولین بار کی بود که گفت ما به خرداد پر حادثه عادت داریم.ولی هر کی که بوده میخوام برم و پیداش کنم و ازش بپرسم انگار تو یه چیزهایی میدونستی که این رو گفتی...بگو تهش چی میشه؟آخرش چی میشه؟چقدر بلا و مصیبت؟چقدر؟!
این همه بلا و مصیبت توی یه ماه...چقدر این خرداد کش اومده...هنوز هشت روز دیگه تا آخرش مونده...به خیر بگذره...
به قول یکی از وبلاگها، دیه باید توی ماه خرداد دو برابر بشه، خرداد الحرام...
ما ها بی غیرت نشدیم، سوختیم...هممون سوختیم که دیگه هیچ چیزی رو حس نمی کنیم...سوختیم و جزغاله شدیم برادر من...سوختگی از نوع درجه سه و حتی فراتر از اون...
فرهاد اگر این روزها زنده بود به جای جمعه ها خون جای بارون می چکه می خوند:خرداد ها خون جای بارون می چکه...

Labels:

Sunday, June 12, 2011
Gemini-7
دیروز روز عجیبی بود.یه مشکلی داشتم که هیچ رقمه نمیتونستم حلش کنم و حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود و آثارش روی جسمم هم نمود شده بود.من هر موقع استرس دارم و یا عصبی میشم، دست چپم وحشتناک درد می گیره و دیروز هم دیگه دستم داغون داغون بود.عصر توسط دو تا دوست اون مشکل حل شد...بعدش انگار یه بار بزرگ از روی دوشم برداشته شد...عین دوتا سوپرمن ظاهر شدن...خدایا این دوستها رو برای من حفظ کن و سالم نگهشون دار و به تمام آرزوهاشون برسونشون و در پناه خودت نگهشون دار...
حل شدن مشکل دیروز برام فقط حل شدن یه مشکل نبود، نمود خیلی مسائل بود.خیلی از مسائلی که دیگه بهشون ایمان نداشتم و فقط بعد از یک ساعت فکر کردن بهشون، مشکلم حل شد...خدایا شکرت...مرسی...دوستهای عزیزم ممنون...
پ.ن:ببخشید که مساله رو باز نمی کنم.خیلی خصوصیه.فقط نوشتمش که یادم باشه و در مرور روزها ،گمش نکنم...مرسی...
دو سال پیش این موقع چه حالی داشتیم...یادش به خیر...نمیدونستیم چه طوفانی توی راهه...
بانو جان، اون لینکی که گفتی در مورد ماه های مختلف و خصوصیاتشون بود رو یادم نیست و پیداش هم نکردم.فعلا این لینک رو داشته باش.شاید به دردت بخوره.هر موقع اون لینک رو پیدا کردم برات میفرستمش.

Labels:

Tuesday, June 7, 2011
Gemini-6
باور نمی کنم این تو خود تویی         این تو که از خودش بی خود شده تویی
باور نمی کنم این تو خود تویی         این تو که از خودش بی خود شده تویی
باور نمی کنم این تو خود تویی         این تو که از خودش بی خود شده تویی
باور نمی کنم این تو خود تویی         این تو که از خودش بی خود شده تویی
باور نمی کنم این تو خود تویی         این تو که از خودش بی خود شده تویی

باور نمی کنم   باور نمی کنم   باور نمی کنم   باور نمی کنم   باور نمی کنم... 
ولی باید باور کنم.پس  باور می کنم با همه تلخیش و زنندگیش و بدیش و زشتیش و دوست نداشتنی بودنش...تا حالا ندیده بودم کسی اینجوری زندگیش رو دستی دستی به قهقهرا بکشه که تو داری می کشی...زندگی خودته هر کاری میخوای باهاش بکن.ولی تو کجا و اینجا کجا...چی بودی و چی شدی...چی شدی...نمی شناسمت غریبه...نمی شناسمت...غریبه از هفت پشت غریبه تر...نه تنها من که این روزها هیچ کسی نمیشناستت...همه اونهایی که از قدیم و قدیم تر می شناختنت تو براشون این روزها یه غریبه هستی.برای همه غریبه هستی غیر از اون آدمهای ...که الان دورت هستن و همه زندگی و وقتت رو دارن میگیرن.خودم کردم که لعنت بر خودم باد....هیچ موقع فکر نمی کردم انقدر با این آدمها بر بخوری و یک دست بشی.حتی به قول خودت برای فان!!!میدونم هیچ کسی برات مهم نیست.ولی کاش از فیدبک این همه آدم یه چیزهایی رو بفهمی...کاش بفهمی که همیشه تو درست فکر نمی کنی.احتمال خطا برای تو هم هست...چی شد اون مرد بزرگ؟!!!
پ.ن:کاش حداقل بشم آیینه عبرت بقیه...آیینه عبرت همه اونهایی که می گن ما با همه فرق داریم که منم خودم یکی از همین آدمها بودم.از این آدمهایی که فکر می کردن با همه فرق دارن و منتظر یه معجزه بودم.الان فهمیدم معجزه این بود که هیچ اتفاقی نیوفتاد که اگه اتفاقی میوفتاد عین خود فاجعه بود نه معجزه!!!

Labels:

Gemini-5
چقدر هوا پر از گرد و غباره.یعنی خفه کننده س.دم کرده و کثیف.خدا به دادمون برسه.
فکر کن دیروز این همه راه رو هلک و هلک پا شدم رفتم قزوین، دانشگاه.استاد عزیز نیومد.به همین راحتی.ما چند نفر رو کاشت و نیومد!موبایلش هم در دسترس نبود!با یه استاد دیگه هم کار داشتم و بردم ترجمه م رو نشونش دادم.اگه بدونین سر کلمه dice و ترجمه ای که من کرده بودم چه آبرویی ازم برد!!ده تا دیکشنری انگلیسی به فارسی و انگلیسی به انگلیسی و انگلیسی به آنگولایی و ...آورد تا بهم نشون بده من اون کلمه رو اشتباه معنی کردم.میخواستم خفه ش کنم.احتمالا استاد جان فکر کردن من نجف دریابندری یا احمد شاملو یا گیتی خوشدل هستم که ازم توقع یه ترجمه کامل و جامع دارن!!!هر چند از بقیه ترجمه م کلی تعریف کرد ولی اون حرصی که سر همون یه کلمه بهم داد تا دیشب باهام بود!هیچی دیگه دست از پا درازتر برگشتم تهران و اومدم شرکت و از گرما بیحال بودم.نشستم و فقط با اوریگامی، روباه و درنا و لاکپشت و جک و جونور درست کردم.امروز از صبح هم دارم همین کار رو می کنم و میزم داره تبدیل میشه به یه باغ وحش!!!
خبری نیست.از صبح که بیدار شدم آهنگ خدا رو دوست دارم رضا صادقی افتاده تو دهنم و تا رسیدم شرکت گذاشتمش و الان هی دارم پشت سر هم گوشش میدم.به نظرم خیلی آهنگ مهربونیه ها.نه؟!
خاله جان داره میاد و من بسی ذوق دارم.یوووووهوووو...
سانی عزیزم مرسی از کامنتت.خوبی؟چه خبرا؟خوش می گذره؟دیگه نمینویسی.نه؟مواظب خودت باش هر جای این دنیای گرد که هستی.


Labels:

Friday, June 3, 2011
Gemini-4
فردا دارم با یه سری از دوستان میرم باغ یکی از دوستان خارج از شهر.فردا خونه هم قراره کارگر بیاد برای تمیز کاری.من نیستم ولی مامان و بابا هستن.غذای فردا رو درست کردم و منتظرم پخته بشه تا زیرش رو خاموش کنم و برم بخوابم.البته دوش هم باید بگیرم.کیک هویچ و گردو هم درست کردم برای فردا که میرم باغ با چایی بزنیم بر بدن با دوستان!مریضم دیگه.یکی نیست بگه مگه مجبوری این وقت شب کیک بپزی.دیدم من که باید بیدار بمونم تا غذا پخته بشه پس بذار یه کیک هم بپزم که توی این مدت پخته بشه.این عادت رو از خاله جانم به ارث بردم که هر جا میره شیرینی میپزه و با خودش میبره.فکر می کردم این عادتش فقط مربوط به وقتی میشه که در وطن زندگی میکرد.ولی کاشف به عمل اومده در آمریکا هم به همین منوال عمل می کنه و هر جا میخواد بره با خودش کیکی، دسری چیزی درست می کنه و میبره.کلا این عشق و علاقه من به آشپزی و شیرینی پزی از خاله جان به من به ارث رسیده و من حسرت میخورم که چرا خصوصیات دیگه ش رو به ارث نبردم!!!
یکم پیش که سسل زنگ زد که برنامه فردا رو هماهنگ کنه، بهش نگفتم دارم کیک درست می کنم.اگه می فهمید لجش می گرفت که چرا شب که باید زودتر بخوابی که فردا صبح زود بیدار بشی، وایسادی و داری کیک درست می کنی؟! اون موقع که زنگ زد داشتم گردو ها رو خرد می کردم.بهش گفتم دارم غذای فردا مامان اینها رو درست می کنم و حرفی از کیک نزدم.زنگ زده بود گوشزد کنه که لباس گرم و مناسب برای خودت بیار.انقدر که من هرجا میرم با یه تاپ پرپری می رم و همیشه یخ میزنم و باید همسایه ها یاری کنن و یه شالی، ژاکتی چیزی بدن تا من گرم بشم.میخواستم بهش بگم توی این گرما لباس گرم رو کجای دلم بذارم که یادم اومد چند بار در این زمینه به توصیه هاش گوش نکردم و ضرر کردم.در نتیجه گفتم چشم، مرسی که یادآوری کردی.حتما لباس گرم هم میارم.بماند که یه بار هم زیرپوستی لج هم رو درآوردیم و محترمانه خداحافظی کردیم.البته ده دقیقه بعدش سسل زنگ زد و گفت من صبح میام دنبالت و اصلا به روی خودش نیاورد که لجش رو درآوردم و منم به روی خودم نیاوردم که حالم از این مدل حرف زدنش بهم میخوره و کلی بابت لطفش که فردا میاد دنبالم تشکر کردم ازش!!!
عصری داشتم میرفتم بیرون، تنها بودم.بارون اومده بود و زمین لیز بود.یه جایی نزدیک خونه سسل یه پیچ هست که یه ذره سربالاییه.(من داشتم میرفتم یه جای دیگه و خونه سسل نمیرفتم ولی مسیرم از اون طرف بود) وارد اون پیچ که شدم دیدم جلوتر ترافیکه و زدم روی ترمز.ترمز ماشین نمیگرفت و ماشین همین جوری لیز میخورد و من به ماشینهای جلو نزدیک تر میشدم.فقط به ذهنم رسید فرمون رو بگیرم سمت راست تا برم توی باغچه.اگه سمت چپ میگرفتم میرفتم سمت گارد ریل و از ارتفاع ممکن بود پرت بشم پایین.یه مدت خیلی کوتاه که برای من خیلی طولانی بود، طول کشید تا ماشین با یه صدای وحشتناکی درست لب جدول ایستاد و من به هیچ ماشینی هم نزدم خدا رو شکر و خطر رد شد.
یه چیزی که ذهنم رو از عصر تا حالا مشغول کرده اینه که من توی اون لحظات اصلا نمیترسیدم.فکر مرگ اصلا باعث ترسم نمیشد.فقط فکر می کردم اگه من بمیرم مامان و بابام چی میشن؟خودم اصلا حس بد و ترسناکی نداشتم.فقط بعدش بر حسب عادت که وقتی بهم شوک وارد میشه، پای چپم شروع کرده بود به لرزیدن و عین چی می لرزید.
راستش من از مرگ نمیترسم.یعنی از مردن خودم نمیترسم ولی یکی از بزرگترین فوبیاهای من مرگ پدر و مادر و اطرافیانمه که البته توی این چند ساله اخیر چهار بار باهاش رو به رو شدم(خاله و عمه م و دوتا دایی هام) و این روزها که عمو بزرگه یه ذره حال نداره، فقط خدا میدونه توی دل من چی میگذره...
عصری همون موقع که داشتم با ماشین لیز می خوردم و ترمزم نمی گرفت به این هم فکر کردم که الان اگه من اینجا ماشینم یه بلایی سرش بیاد، از پنجره خونه سسل معلومه و اگه خونه باشه شاید ببینه چه ترافیکی شده و احتمالا بیتفاوت از کنار پنجره میره کنار و شاید نفهمه که این اتفاق برای من افتاده...دیدم اینم مثل خیلی از اتفاقهایی که بی تفاوت از کنارشون می گذریم و نمیفهمیم که توی این اتفاق پای چه کسایی از نزدیکان و آشنایانمون گیره...
امروز یعنی سیزدهم خرداد، تولدم برادر عزیزمه...عزیزکم بیست و پنج سالش پر میشه و میره توی بیست و شش...باورم نمیشه اون بچه ریقوی کوچولو که الان شده عزیزترین آدم زندگی من و نفر اول زندگی من، الان انقدر بزرگ شده...دلم میخواست روز تولدش باهم بودیم که متاسفانه امسال هم نشد و من بازم از راه دور همه عشق و محبت و آرزوهای خوبم رو براش میفرستم...
پسرداییم امروز برام یه حجمی رو ایمیل کرد که نمای سومش رو به صورت سه بعدی میخواست.برای درس دانشگاهش میخواست.پسر همون داییم که اول اسفند فوت کرد.داشتم فکر می کردم اگه داییم زنده بود لازم نبود پسرش کارهای رسم فنی دانشگاهش رو از من بپرسه و میتونست از باباش بپرسه(داییم مهندس راه و ساختمان بود)همه ما به کنار، پسرش براش خیلی زود بود که پنج روز بعد از تولد نوزده سالگیش پدرش رو از دست بده...روحت شاد دایی جونم...
این غذا و کیک باعث شدن توی مدتی که منتظر پختنشون بودم، بعد از مدتها یه پست روزانه نسبتا طولانی اینجا بنویسم.مواظب خودتون باشین و تعطیلات خوش بگذره و ...شب خوش...

Labels:

Wednesday, June 1, 2011
Gemini-3
هاله با عزت رفت...
پ.ن:هیچی ندارم جز یه بغض گنده...

Labels: