رزسفید
روزمره گیهای من
Tuesday, October 26, 2010
Scorpio-2
Listen to the falling rain,
Listen to it fall,
And with every drop of rain,
I can hear you call,
Call my name right out loud,
I can hear above the clouds
And I'm here among the puddles,
You and I together huddle
پ.ن:دلم میخواد توی این هوای دونفره برم بیرون.ولی هم خوابم میاد و هم اصل کاری دونفره بیرون رفتن رو ندارم.غصه نمی خورم و ناراحت که نیستم هیچی، کلی هم خوشحالم.چون این نشون میده بر خلاف اون چیزی که فکر می کردم طبیعتم بهوت نیفسردهی و هنوز حسی و حالی در من وجود داره.آخ جون.پس حالا که این حس و حال در من هنوز وجود داره پس میرم دنبال به دست آوردنش تا بارون بعدی که اومد...ولی من عاشق بارونم.هیچ چیزی نمیتونه باعث بشه من از بارون لذت نبرم.حتی الان که از خواب دارم می میرم.پس حالش رو می برم.بارون رو عشقه!اونم بارون پاییزی رو!!!

Labels:

Monday, October 25, 2010
Scorpio-1
این چند روزه انقدر گرفتار بودم که اصلا فرصت وبلاگ خونی نداشتم.اول از همه چند تا سوال رو جواب بدم.بهار عزیزم درباره اون سوالی که راجع به ازدواج ازم پرسیده بودی، ترجیح دادم به جای کامنت گذاشتن یه پست در این باره بنویسم.ولی این چند روزه خیلی سرم شلوغه ولی در اولین فرصت حتما راجع بهش می نویسم.راستش خودم چند وقته میخوام راجع بهش بنویسم که کامنت تو یادم آورد که حتما راجع بهش بنویسم.
نازی عزیز من برای سرخ کردن غذا از روغن خاصی استفاده نمی کنم.الان رفتم دیدم روغنی که مصرف می کنم و الان توی آشپزخونه هستش روغن فامیلیا هستش.روغن هسته انگور و کنجد از نظر کنترل کلسترول خوب هستند.روغن زیتون هم که نباید حرارت ببینه.خلاصه که از روغن خاصی برای سرخ کردن با توجه به اینکه گیاهخوار هستم، استفاده نمی کنم.
سمی جان برادر همکارم که فوت کرد و گفتم پیشکسوت فوتبال بوده، از قدیمی های آموزش فوتبال بوده.خیلی آدم معروفی نبوده که همه بشناسنش ولی خوب ورزشکار بوده دیگه.اگه اجازه بدی برای حفظ حریم خصوصی افراد من اسمش رو نمی گم.
حالا بریم سراغ روزمرگی، این هفته هر روز دانشگاه بودم و تا فردا و پس فردا هم باید برم.یعنی عین جنازه شدم.آخر این راه تهران، قزوین من رو دیوونه می کنه.دنبال کار پروژه م هستم و هی باید برم و بیام.برای همین وقتی میرسم خونه عین جنازه ای هستم که حتی نا نداره بره حموم.اونم منی که هر شب حتما حتما باید برم حموم!
یه چیزی تعریف کنم که لجم رو امروز خیلی درآورد:
امروز رفته بودم دانشگاه تا استادم رو ببینم و برام یه منبعی رو مشخص کنه که ترجمه کنم.چند نفر دیگه هم اومده بودن.منتظر استاد بودم که یکی از آقایون سر بحث رو با من باز کرد.اونم چی، حرفهای صد من یه غاز.ولی خیلی مودب صحبت میکرد.تا حالا هم ندیده بودمش و از همکلاسیهای خودم نبود.لابه لای حرفها متوجه شد که من شاغلم.خلاصه استاد اومد و صفحه های هر کسی رو مشخص کرد.همین آقای متشخص و مثلا باشعور، عین بچه ها برگشته به استاد می گه میشه بخش من رو با این خانوم عوض کنین(من رو می گفت)؟من شاغلم و گرفتاری دارم و نمی تونم انقدر ترجمه کنم و ایشون خانومن!(چه ربطی داره آخه؟!!)به من بخش ایشون رو بدین.من سرم پایین بود و داشتم از روی کتاب صفحه هام رو یادداشت می کرد.انقدر لجم دراومد(انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش داشت با من لاس میزد و تازه توی صحبتهای من هم فهمید که منم شاغلم)سرم رو گرفتم بالا و دوتا دستهام رو زدم به کمرم و با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم اگه شما شاغلین منم شاغلم، منم از تهران میام و راهم دوره، منم کلی کار دارم.تازه من کاره خونه هم دارم.یهو برگشته میگه مگه شما ازدواج کردین؟!(جلوی اون همه استاد توی دفتر اساتید)استادمون هم با خنده گفت مگه میخوای باهاش ازدواج کنی؟هر چند اگه بخوای هم من بهش توصیه می کنم زن تو نشه.تو که انقدر راحت میخوای سهمش رو ازش بگیری و ...خلاصه استاد بخش من رو به اون نداد!!!
یعنی مرد گنده خجالت نمی کشه.با اون قد و هیکل عین بچه ها می مونه، خاک برسر!!!
از حال و احوالات روحیم بگم که عین پاندول می مونه.هی میره و هی میاد.زدم به در بیخیالی.ولی شاید به زودی که پستی هم راجع به حال و احوالات درونم بگم.فقط یه کلمه در وصف این روزهام بگم:
چه دردی است در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن
البته من در گوشه نمی شینم.منظورم تنهایی درونی بود در عین شلوغی اطراف و تعدد آدمهای دور و ورم!!!هرچند من طبیعتم بهوت افسردهی!!!
پ.ن:این پست رو فقط برای حاضر غایب و اعلام حضور نوشتم.ایشالله سرم خلوت تر بشه دوباره میام.

Labels:

Monday, October 18, 2010
Libra-9
چند سال پیش بود.فکر کنم سال 78 بود.نامزدی خواهر یکی از دوستهام دعوت داشتم.گواهینامه نداشتم هنوز و جوجه داشجویی بیش نبودم.یادمه زمستون بود و من تازه پام رو از توی گچ درآورده بودم.با گلی کلی چیتان کرده بودیم و به خودمون رسیده بودیم و رفته بودیم نامزدی خواهر دوستمون.خونه شون ولیعصر نرسیده به پارک وی بود.هوا سرد بود و برفی.توی نامزدی کلی قر دادیم و البته من درست نمیتونستم سر پام وایسم چون تازه پام از توی گچ دراومده بود، چه برسه به قر دادن.ولی خوب به خودمون نمیذاشتیم بد بگذره.با پسردایی های دوستمون و دوست هاشون کلی رقصیدیم و برای خودمون کلی ذوق داشتیم.آخر شب که مراسم تموم شد، هر چی زنگ زدیم آژانس هیچ جا ماشین نداشتن.دیروقت بود.خیلی دیروقت بود و مطمئن بودم بابام خوابه و نمیخواستم بیدارش کنم و بگم بیاد دنبالم.مهمونها تقریبا همه داشتن میرفتن و فقط من و گلی مونده بودیم و چند تا فامیل نزدیک.نه خیر، آژانس ماشین نداشت که نداشت.اون موقع دوست پسر جدی نداشتم که حداقل به اون زنگ بزنم تا بیاد دنبالم!!!
خلاصه من و گلی رو تقسیم کردن، قرار شد یکی از اقوام که مسیرش اون وری بود گلی رو ببره و یکی از دوستهای خانوادگیشون که تقریبا با من هم مسیر بود من رو برسونه.دوست خانوادگی مورد نظر آقایی بود حدودا سی و سه چهار ساله  که صاحب یه شرکت کامپیوتری بود به همراه دوست دخترش که یه خانومی بود تقریبا بیست و نه، سی ساله که آرشیتکت بود و البته هر دو شنگول بودن حسابی و توی مهمونی حسااابی دمی به خمره زده بودن و کلی با هم رقصیده بودن و توی عالم خودشون کلی حال کرده بودن.از دوستم شنیده بودم که این آقا با دوست دخترش همخونه هستش.خلاصه این زوج خوشبخت قرار شد من رو برسونن.برف داشت ریز ریز میومد.دوست دختر مورد نظر شیشه ماشین رو کشیده بود پایین و توی عالم مستی سرش رو گذاشته بود روی شونه آقای راننده که همون آقای دوست پسر باشه و دستش رو هم گرفته بود و مشغول گوش دادن به یه آهنگی بودن و هی میزدن میومد اولش و دوباره گوشش میدادن و احتمالا توی ذهنشون به من بد و بیراه می گفتن که چرا برنامه عیش و نوش آخر شبشون رو به هم زده بودم و با رسوندن من دیرتر میرسیدن خونه  و به حال و حولشون میرسیدن!
میدونم خیلی آهنگ خز و داغون و جواد و درپیتیه، ولی از اون شب که حدود یازده سال میگذره، این آهنگ در ذهن من تداعی گر اون صحنه قشنگ و عاشقونه و اون هوای سرد و ملسه و با گوش دادنش پر میشم از حسهای خوب و قشنگ.
بعد از سالها که خودم رفتم توی یه رابطه نسبتا جدی، سعی کردم اون حس رو ایجاد کنم.خیلی حسهای عاشقانه و ناب داشتم توی رابطه م.ولی میخواستم یه حسی ایجاد کنم توی هوای سرد و برفی به همراه همین آهنگ که نشد.کلی حسهای عاشقانه رو توی هوای سرد تجربه کردم ولی اون فانتزیم رو نتونستم بسازم.چون طرف من از این تیپ اهنگها کلا بدش میومد و کلا روی اهنگ گوش دادن خیلی حساس بود.البته منم هیچ موقع سعی نکردم این حس رو با این آهنگ امتحان کنم.به هر حال یه روزی این کار رو می کنم حتما.
حالا امشب که شب آخر قرارداد این ماه اینترنتم هستش و هنوز ترافیک باقی مونده  دارم و افتادم به دانلود کردن کتاب و فیلم و آهنگ، یهو یاد این آهنگه هم افتادم و دانلودش کردم و هی دارم گوشش میدم.گوش دادنش توی این هوای پاییزی هم میچسبه!
و حالا این شما و این هم آهنگ مورد نظر، آهنگ صبر ایوب از جناب آقای جواد یساری!!!
شرمنده م ولی نوستالژیه دیگه، چه کنم.میدونم جواد و داغونه ولی خوب چه کنم!!!

Labels:

Libra-8
آهای موتور سواری که بیست روز پیش زدی به یه آقای میانسال و پرتش کردی و در رفتی، هیچ میدونی اون مرد چند روز توی کما بود؟میدونی مغزش پر از خون شده بود و تکه تکه شده بود؟میدونی خانواده ش چه عذابی کشیدن؟میدونی پشت در آی سی یو چی بهشون گذشت اون دوازده روز؟!میدونی مادرش رو هم پارسال از دست داده بود؟میدونی زن و بچه هاش چقدر داغون بودن؟!
میدونی یه خانواده رو بهم ریختی؟میدونی بزرگ یه خانواده بود؟میدونی پیشکسوت فوتبال بود؟میدونی؟!
زدی و در رفتی و رفتی...دیروز هفتم اون مرد بود...آره، مرد.تو کشتیش.تو که زدی بهش و پرتش کردی، چرا واینستادی و کمکش نکردی؟
تا آخر عمرت چه جوری میخوای زندگی کنی؟با وجدانت چیکار می کنی؟یعنی حتی دنبال این نبودی که ببینی چه بلایی سرش آوردی؟یعنی فهمیدی که کشتیش یا نفهمیدی؟اگه نفهمیدی یعنی الان با خیال راحت داری زندگی می کنی و نمیدونی یه خانواده چی دارن می کشن...
آرومی الان؟داری زندگی می کنی مثل همیشه و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده یا نگران و آشفته ای؟هر جوری که باشی تو الان یه آدم رو کشتی و جونش رو گرفتی.
میدونی خواهرش الان داغونه، میدونی تنها پشتیبان خواهرش رو ازش گرفتی؟میدونی؟!
میدونی خواهرش چقدر براش شعر گفته؟میدونی چقدر براش نذر کرده بود؟میدونی چقدر دعا کرده بود؟
میدونی الان دارم خواهرش رو میبینم که نشسته پشت میزش ولی میدونم که داره خفه میشه، میدونم داغونه و داره جلوی بقیه جلوی بغضش رو میگیره.میدونم صدای قرآن داره داغونش می کنه.میدونم چشمش که به اون پارچه سیاه میوفته انگاری دارن لهش می کنن...lمیدونی هر کی میاد و بهش تسکین میده چه فشاری رو تحمل می کنه؟!
با وجدانت چیکار میکنی آخه نامرد!!!
پ.ن:آقایی که فوت کردن، برادر یکی ازهمکارهام بودن که توی یه تصادف به کما رفت و بعد از دوازده روز پر کشید و رفت...

Labels:

Saturday, October 16, 2010
Libra-7
امروز انقدر دیگه حالم خراب بود و این سرگیجه و حالت تهوع داشت دیوونه م می کرد که من بد دکتر بعد از شرکت رفتم اولین دکتری که دیدم.کلی آزمایش و سرم و آمپول و قرص داد!فکر کن من کلا از تزریقات بیزارم.ولی انقدر کلافه شدم که همه رو با جون و دل قبول کردم.الان اومدم خونه چون باید یه چیزی رو برای فردا برای همکلاسیم ایمیل می کردم که یادم رفته بود.الان داره اتچ میشه.بعدش هم میخوام ماشین رو بردارم و برم کلینیک نزدیک خونه مون و آمپولها و سرمم رو بزنم.کس و کاری که ندارم با خودم ببرم، حداقل برم کلینیک نزدیک خونه مون که سالیان ساله میرم و میشناسمشون.من که بعد از تزریق کلا فشارم میوفته پایین و حالم خراب میشه، پس حداقل بذار یه جای آشنا باشه که بهتر از یه جای غریبه هستش.
یکی از دوستهام که فهمید گفت میخوای باهات بیام که گفتم نه خودم میرم.آخه بنده خدا کلاس زبان داشت و نمیخواستم به خاطر من از کلاسش بمونه.فردا هم دانشگاه دارم و عصری لکچر دارم.آقای دکتر برام چهار روز مرخصی هم نوشت و گفت باید حتما استراحت کنی و فقط هم این چند روزه مایعات بخوری و حتما زودی آزمایش بی.ولی خیال کرده کلی کار دارم و هم دانشگاه میرم و هم سرکار.آزمایشم هم باشه پنج شنبه صبح.(میدونم به ضرر خودمه ولی خب فکر کنم اون روی مازوخیسمیم بیدار شده!!!)
خلاصه رفقایی که کسی رو دارین(منظورم فقط پارتنر نیست ها، منظورم دوست و آشنا و پارتنر و مادر و پدرو خواهر و برادر و خاله و دایی و عمه و عمو و کلا کسی که اینجور وقتها بتونه پا به پاتون بیاد، و حواسش بهتون باشه و یه نموره هم لوستون کنه، هستش)قدرشون رو بدونین.
برام انرژی مثبت بفرستین که توی کلینیک غش نکنم و سالم پاشم بیام و فردا هم برم دانشگاه و اوکی باشم.
پ.ن:راستی ویزیت این دکترها چقدر گرون شده!!!یه دکتر داخلی ویزیتش دوازده هزار تومنه.به نظرم گرونه.حیفه این پول بیمه که هر ماه از حقوقم میره.این همه ساله دارم بیمه رد میکنم، اون وقت هیچ جا بیمه قبول نمی کنن.اون وقت این پول رو برای چی باید بدم، خدا میدونه.احتمالا برای بازنشستگی.حالا تو اون موقع کی مرده و کی زنده.حیف این پولی که الان داره از حقوقم کم میشه!!!

Labels:

Friday, October 15, 2010
Libra-6
آخه این رسمشه؟نه، خودت بگو...این همه متن عاشقانه و خوشگل هی توی وبلاگ ها می خونم، هی توی shared Items دوستان گودری می خونم، هی ایمیل میشه بهم.اونم نه از متنهای عاشقانه آبگوشتی، بلکه از این استوقس دارها و درست حسابی ها که انگاری با یه انگشت نرم و مهربون روحم رو نوازش می کنه، اون وقت نه کسی دارم که براش این نوشته های قشنگ رو ایمیل کنم یا اس ام اس کنم و یا وقتی لم دادم توی آغوشش، زیر گوشش زمزمه کنم!!!
البته یه جورایی نه کسی رو ندارم و نه راستش رو بخوای، حس و حالی برای عاشقی دارم!!!تنها کاری که از دستم برمیاد یا اینه که منم share کنمشون که شاید برسه به دست اهلش و کسی که به دردش بخوره و یا add star کنمشون برای روز مبادا*!
به قول دوستان، آخه مملکته داریم؟!
*:روز مبادا روزی است که هیچ وقت نمیاید و فقط نقش بگیر و بشون رو داره و  مصداق بزک نمیر بهار میاد و آدمی با امید زنده هستش، رو داره!!!
پ.ن:حالم بده.یک هفته س حالت تهوع و سرگیجه داره خفه م می کنه و از کار و زندگی انداختتم.غلط نکنم دارین خاله و عمو میشین!!!

Labels:

Wednesday, October 13, 2010
Libra-5
داشتم یه متن طولانی مینوشتم.از این متنهایی که فقط می نویسم از اونچه از دلم برمیاد و هیچ وقت ادیتش نمی کنم.داشتم مینوشتم که چند وقته فقط بغض دارم و منی که همیشه اشکم دمه مشکمه، فقط می تونم بغض کنم.بغضی به سفتی و بزرگی یه نارنگی که دردناک میشه ولی تبدیل به اشک نمیشه که سبکم کنه.سبک که نه، حداقل یه ذره آرومم کنه.وقتی هیچ پناهی نداری، حداقل این چند تا قطره اشک می تونه یه مرهم حتی موقتی باشه!
داشتم می نوشتم که یهو دیدم گونه م داغ شد و خیس.آخ جون، بالاخره بغضم ترکید.اون متن که توش زده بودم به صحرای کربلا رو پاک کردم.مهم بغضم بود که ترکید.نمیدونم چرا؟ً!شاید بی دلیل و شاید هم با دلیل.مهم اینه که ترکید و من الان می تونم چمباتمه بزنم زیر لحافم و اون کوسن کوچولو رو بغل کنم و یه مدتی اشک بریزم و صبح با چشمهایی پف کرده و سوزان ولی قلبی سبکتر از امشب و دیشب و شبهای دیگه، برم سرکار و عصر هم با همون چشمها، سعی کنم با سایه و ریمل و خط چشم، پفشون رو کم کنم و برم مهمونی و لبخند بزنم به پهنای صورتم و قر بدم و سعی کنم به هیچی فکر نکنم.بعد فردا شب که از مهونی برگشتم خونه، آرایشم رو پاک کنم و ولو بشم توی تختم و تا دوباره بغض و دل گرفتگیم اومد سراغم با خودم بگم فردا بهش فکر می کنم، فردا!
پ.ن:میدونی چیه؟راحت بگم:دلم به حال خودم میسوزه.شاید من خیلی به خودم بد کردم!الان فقط و فقط دلم یه آغوش گرم و مطمئن و مهربون میخواد که ولو بشم توش و تا خود صبح بیهوش بشم!!!
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبرسحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است!

Labels:

Thursday, October 7, 2010
Libra-4
اول از همه ممنون از تبریکاتتون برای تولدم.خیلی خیلی ممنون.امیدوارم همیشه دلتون شاد باشه  و لبتون خندون و تنتون سالم و جیبتون پر از پول و قلبهاتون پر از عشق!
از مهمونی تولدم یعنی همون جوادپارتی بگم که جاتون خالی بود.انقدر خندیدیم که ماهیچه های صورتمون درد گرفته بود.یعنی ماشالله دوستان همه سنگ تموم گذاشته بودن.من به همه گفته بودم چون بیرون اومدن با اون تیپ ضایع سخته، می تونن بیان و اینجا حاضر بشن.اما ماشالله همه همونجوری از خونه اومده بودن بیرون.توی راه هم کلی سوژه شده بودن و ماشینهای توی خیابون کلی بهشون خندیده بودن.یکی از دوستان تعریف می کرد که توی راه رفته بوده خرید کنه که دختر فروشنده از دیدنش ریسه رفته بود از خنده و ...یکی از بچه ها هم دوربینش رو توی ماشین جا گذاشته بو و با برادرش این درگیری رو داشتن که حالا کی بره با این تیپ و قیافه دوربین رو از ماشین بیاره؟!
دو تا ازدوستهام هم دم در هی زنگ میزدن و می گفتن بدو در رو باز کن، بدو!تند تند اومدن بالا و گفتن انگاری توی ساختمونتون یه مهمونی دیگه هم هست و مهمونهای اونا هم اومده بودن و دوستان من هم با تیپ های داغون و آرایشهای وحشتناک، عجله داشتن تا مهمونهای اون همسایه از ماشینهاشون پیاده نشدن، زودی بیان بالا و ...هر کی میومد من میرفتم دم در توی راهرو به استقبالش.هنوز از آخرین پاگرد رد نشده، من با دیدنشون از خنده ریسه می رفتم و از خنده من بقیه هم میومدن پیشواز و ریسه می رفتن.جالب اینجا بود که هم تیپ ها جوادی شده بود و هم حرف زدنها و هم  رقصیدنها.آهنگها رو هم که نگووو داغون بودن.آهنگهای هزار سال پیش!یعنی عالی بودن بچه ها.کلی خندیدیم.خلاصه که همین.جاتون خالی بود. دوستهام که می گفتن با اینکه کلی سر تهیه لباس مصیبت کشیدیم ولی بازم حاضریم یه جوادپارتی دیگه بریم، از بس که خوش می گذره.آقایون که از چند روز قبل اصلاح نکرده بودن و همه گذاشته بودن سیبیلهاشون پر بشه و با سیبیل اومده بودن!!!خانومها هم من جمله خودم، همه شونه هایی با عرض بسیار بسیار زیاد(به علت استفاده از اپل های فراوان در سرشونه)من خودم کلی تجریش رو زیر و رو کردم تا اپل سایز بزرگ پیدا کنم که نبود.فروشنده هه می گفت خانوم اپل دیگه مد نیست اونم بزرگش، شما اگه میخوای دوتا یا سه تا ببر و روی هم بدوز تا پفش زیاد بشه!نخندین، چون من هم همین کار رو کردم و شونه هایی عریض به هم زدم که نگو و نپرس!!!
کادوها رو هم به صورت جوادی کادو کرده بودن، یکی از بچه ها یه شعر داغون نوشته بود روی یه قلب بنفش که شعرش آخره خنده بود.این کادو مربوط به دوستم و شوهرش بود.من که داشتم شعر رو می خوندم شوهر یکی از دوستهام می گفت درسته این دوتا(منظورش من و دوستم بود) جفتشون خانوم هستن ولی خوب معصوم که نیستن و این شعر خیلی بودار و عاشقانه هستش!!!
در مورد عکس هم باید بگم که عکسها رو دیدم و دیدم که خیلی از بامزه بودنها مربوط به آرایش صورتهاست که من اگه بخوام عکس بذارم مجبورم صورتها رو سانسور کنم ولی به هر حال سعی می کنم براتون عکس میذارم.هر چند بدون دیدن میمیک صورتها و آرایش برق برقی و اکلیلی خانومها شاید نتونه اون حس رو منتقل کنه ولی بهتر از هیچیه.عکس میذارم ولی الان نه.چون بدجوری گلوم درد می کنه و بدن درد دارم.ولی سعی می کنم براتون عکس بذارم.حالم که بهتر بشه که بتونم بشینم و از بین عکسها انتخاب کنم.
از اون روز هنوز پاهام درد می کنن.کلی سرپا بودم برای تهیه غذاها و بعدش هم یه پوتین نوک تیز داغون که مال صدهزار سال پیش بود پوشیده بودم که دیگه آخرهای شب دوتا انگشتهای کناری هر دوتا پام بیحس شده بودن.و هنوز هم بفهمی نفهمی یه ذره بیحس هستن!
راستی راجع به غذاهام هم پرسیده بودین.غذاهایی که درست کردم اینا بودن:سالاد الویه(سیب زمینی، فلفل دلمه ای، خیارشور، ذرت، نخودفرنگی، هویج، قارچ، سس مایونز)، خوراک لوبیا با قارچ، کشک بادمجون(بادمجون، پیازداغ، سیرداغ، کشک، گردو، نعنا داغ)خوراک سبزیجات(گل کلم، هویج، ذرت، نخودفرنگی، لوبیا سبز، قارچ، فلفل دلمه ای که نیم پز شده بودن و بعدش توی ظرف پیرکس ریختمشون و روشون رو با سس سفید و پنیر پیتزا پوشوندم و رزماری هم توش برای خوشبو شدنش ریختم)سالاد فصل، ماست اسفناج، ژله بستنی چند رنگ به همراه نوشیدنیهای مختلف و مزه بود.کیکم رو هم خودم درست کردم!
این پست تولد احتمالا ادامه خواهد داشت و مطالبش اضافه میشه.ولی الان واقعا حالم ناجوره.هم سردمه و هم گرممه.بهتره برم استراحت کنم.بازم ممنون از تبریکاتتون.بعدا بیشتر در مورد تولد و جواد پارتی می نویسم براتون.
مواظب خودتون باشین.تعطیلات خوش بگذره!

Labels:

Saturday, October 2, 2010
Libra-3
دارم بادمجون سرخ می کنم برای کشک بادمجون، کنارش دسر هم دارم درست می کنم.سیب زمینی های الویه رو هم پختم و گذاشتم خنک بشه تا بقیه کارهاش رو فردا بکنم.لوبیا ها رو گذاشتم خیس بخورن (تا نفخشون کم بشه) و فردا با قارچ بپزمشون.بقیه غذاها رو هم فردا درست می کنم.آره، سه شنبه تولدمه و فردا شب مهمونی گرفتم.امسال نمی خواستم مهمونی بگیرم ولی بعد به سرم زد که این آخرین سال تولدی هستش که شمع سمت چپم دو هستش!برای همین مهمونی گرفتم و اونم چی:جواد پارتی!!!آره دلم خوشه دیگه، مردم نون ندارن بخورن من جوادپارتی می گیرم!!!
تازه کیک تولدم رو هم امسال میخوام خودم بپزم!!!هی هم داره تعداد مهمونهام زیاد میشه و هی من ذوق می کنم از فکر دیدن آدمهایی که دوسشون دارم.
بعدش هم باید برم سر وقت لباسهام و آماده شون کنم.جواد پارتیه دیگه، مهمونی معمولی نیست که!باید سعی کنی هرچه جوادتر باشی و این یعنی کلی اپل سرشونه بلوزت و کلی تور لا به لای دامنت و کلی پر و خرت و پرت لای موهات و کفش نوک تیز و مخلفات به همراه آرایش بنفش و خلیجی و گل من گلی!
جالبه که انگار همه منتظر این پیشنهاد من بودن و تا گفتم تولد امسالم رو شاید جواد پارتی بگیرم همه کلی ذوق کردن و شادی کردن.همه غیر از یک نفر!!!
یعنی حال کردم با این پسرهای اکیپ دوستانه مون.البته پسر که چه عرض کنم، الان دیگه همه شون شوهرهای دوستهام هستن.انقدر که حامی هستن و هی زنگ میزنن و کمک میخوان کنن و هی میخوان کم و کسری ها رو برام جبران کنم.یعنی خدا برای من و اطرافیانشون به سلامت حفظشون کنه.هم اینها رو هم دوستهای مونثم رو که اونها هم کم نذاشتن.خدایا این دوستها رو برام حفظشون کن!
من معمولا تو مهمونی ها اصلا حواسم به عکس گرفتن نیست، مخصوصا وقتی میزبان باشم.ولی اگر شد براتون از مهمونی عکس میذارم تا ببینین ما چه جوادهایی شده بودیم!!!
شب خوش!

Labels: