این چند روزه انقدر گرفتار بودم که اصلا فرصت وبلاگ خونی نداشتم.اول از همه چند تا سوال رو جواب بدم.بهار عزیزم درباره اون سوالی که راجع به ازدواج ازم پرسیده بودی، ترجیح دادم به جای کامنت گذاشتن یه پست در این باره بنویسم.ولی این چند روزه خیلی سرم شلوغه ولی در اولین فرصت حتما راجع بهش می نویسم.راستش خودم چند وقته میخوام راجع بهش بنویسم که کامنت تو یادم آورد که حتما راجع بهش بنویسم.
نازی عزیز من برای سرخ کردن غذا از روغن خاصی استفاده نمی کنم.الان رفتم دیدم روغنی که مصرف می کنم و الان توی آشپزخونه هستش روغن فامیلیا هستش.روغن هسته انگور و کنجد از نظر کنترل کلسترول خوب هستند.روغن زیتون هم که نباید حرارت ببینه.خلاصه که از روغن خاصی برای سرخ کردن با توجه به اینکه گیاهخوار هستم، استفاده نمی کنم.
سمی جان برادر همکارم که فوت کرد و گفتم پیشکسوت فوتبال بوده، از قدیمی های آموزش فوتبال بوده.خیلی آدم معروفی نبوده که همه بشناسنش ولی خوب ورزشکار بوده دیگه.اگه اجازه بدی برای حفظ حریم خصوصی افراد من اسمش رو نمی گم.
حالا بریم سراغ روزمرگی، این هفته هر روز دانشگاه بودم و تا فردا و پس فردا هم باید برم.یعنی عین جنازه شدم.آخر این راه تهران، قزوین من رو دیوونه می کنه.دنبال کار پروژه م هستم و هی باید برم و بیام.برای همین وقتی میرسم خونه عین جنازه ای هستم که حتی نا نداره بره حموم.اونم منی که هر شب حتما حتما باید برم حموم!
یه چیزی تعریف کنم که لجم رو امروز خیلی درآورد:
امروز رفته بودم دانشگاه تا استادم رو ببینم و برام یه منبعی رو مشخص کنه که ترجمه کنم.چند نفر دیگه هم اومده بودن.منتظر استاد بودم که یکی از آقایون سر بحث رو با من باز کرد.اونم چی، حرفهای صد من یه غاز.ولی خیلی مودب صحبت میکرد.تا حالا هم ندیده بودمش و از همکلاسیهای خودم نبود.لابه لای حرفها متوجه شد که من شاغلم.خلاصه استاد اومد و صفحه های هر کسی رو مشخص کرد.همین آقای متشخص و مثلا باشعور، عین بچه ها برگشته به استاد می گه میشه بخش من رو با این خانوم عوض کنین(من رو می گفت)؟من شاغلم و گرفتاری دارم و نمی تونم انقدر ترجمه کنم و ایشون خانومن!(چه ربطی داره آخه؟!!)به من بخش ایشون رو بدین.من سرم پایین بود و داشتم از روی کتاب صفحه هام رو یادداشت می کرد.انقدر لجم دراومد(انگار نه انگار که تا چند دقیقه پیش داشت با من لاس میزد و تازه توی صحبتهای من هم فهمید که منم شاغلم)سرم رو گرفتم بالا و دوتا دستهام رو زدم به کمرم و با صدایی بلندتر از حد معمول گفتم اگه شما شاغلین منم شاغلم، منم از تهران میام و راهم دوره، منم کلی کار دارم.تازه من کاره خونه هم دارم.یهو برگشته میگه مگه شما ازدواج کردین؟!(جلوی اون همه استاد توی دفتر اساتید)استادمون هم با خنده گفت مگه میخوای باهاش ازدواج کنی؟هر چند اگه بخوای هم من بهش توصیه می کنم زن تو نشه.تو که انقدر راحت میخوای سهمش رو ازش بگیری و ...خلاصه استاد بخش من رو به اون نداد!!!
یعنی مرد گنده خجالت نمی کشه.با اون قد و هیکل عین بچه ها می مونه، خاک برسر!!!
از حال و احوالات روحیم بگم که عین پاندول می مونه.هی میره و هی میاد.زدم به در بیخیالی.ولی شاید به زودی که پستی هم راجع به حال و احوالات درونم بگم.فقط یه کلمه در وصف این روزهام بگم:
چه دردی است در میان جمع بودن ولی در گوشه ای تنها نشستن
البته من در گوشه نمی شینم.منظورم تنهایی درونی بود در عین شلوغی اطراف و تعدد آدمهای دور و ورم!!!هرچند من طبیعتم بهوت افسردهی!!!
پ.ن:این پست رو فقط برای حاضر غایب و اعلام حضور نوشتم.ایشالله سرم خلوت تر بشه دوباره میام.
Labels: رزی درد دل می کند