رزسفید
روزمره گیهای من
Wednesday, September 28, 2011
Libra-2
چه احساسی بهتون دست میده وقتی دارین لخ لخ کنان توی تجریش قدم میزنین(در واقع خودتون رو می کشین روی زمین) و در حالیکه رفتین فروشگاه درست و خرید کردین و دارین میرین سمت خونه و یهو یه صدایی پشت سرتون میگه:رزی!!! و بر می گردین و می بینین واااای دوست پسر شونصد سال پیشتون پشت سرتون ایستاده؟!
آره خلاصه برگشتم و دیدم شاخ شمشاد پشت سرم ایستاده!بعد از سلام و احوالپرسی ازم پرسید بچه دار نشدی؟منم بهش گفتم بچه؟درسته که از اون موقع خیلی چاق شدم ولی واقعا بهم میخوره که بچه دار باشم؟بذار اول باباش رو پیدا کنم و بعد بچه دار بشم!ایشون هم با چشمانی از حدقه دراومده فرمودن مگه ازدواج نکردی؟ و بنده هم بگم نچ!و ایشون بگن ولی اون موقع یادمه گفتی میخوای نامزد کنی و با من بهم زدی!!!اون وقت همه دنیا کوبیده شد روی سرم که واااای راست میگه.یادم اومد بیچاره هیچ مشکلی که نداشت تازه موقعیت خوبی داشت و اخلاق درست و حسابی هم داشت ولی نمیدونم چرا زیاد به دلم نمی نشست و به خیال خودم برای اینکه علافش نکنم بهش گفتم دارم نامزد می کنم!!!

میتونین تصور کنین چه جوری قضیه رو جمع و جور کردم؟اونم صورت در صورت.باز اگه پشت تلفن بود راحت تر میشد این گند رو جمع کرد.بهش گفتم بهم خورد.حتی به نامزدی هم نرسید.شاخ شمشاد هم گیر داده بود که چرا؟مگه اذیتت می کرد؟منم گفتم نه مساله اصلا این نبود.مساله تفاوت ها بود!هر کسی توی یه شرایطی بزرگ میشه و این شرایط با هم متفاوت هستند و ...خلاصه سعی کردم جمع و جورش کنم.که البته فکر نکنم باور کرد!تازه دلخور بود و می گفت وقتی نامزدیت به هم خورد چرا دوباره به من زنگ نزدی؟!

تازه فهمیدم ایشون یکی از همکارهاشون هم فامیلیه منه و ازش سراغ من رو گرفته که البته همکارشون من رو نمی شناختن.تازه فهمیدم که بعد از بهم خوردن رابطه مون ایشون با خودش کلی فکر کرده(.رابطه چهار، پنج ماهه ای بود و بیشتر نبود.)که ما شاید می تونسیتیم با هم آینده ای داشته باشیم و ...یک سری حرفهای تکراری!
از خودش گفت و اینکه خیلی درگیر کارشه و خیلی مسوولیت الکی داره و هنوز مجرده و دوماه پیش با دوست دخترش بهم زده(که البته خیلی باور کردنی نبود برام)
بعدش ازم پرسید شماره ت همون قبلیه؟بهش گفتم آره.من خطم از یازده سال پیش تا حالا همینه.در کمال ناباوری گوشیش رو درآورد و یه میس کال انداخت روی گوشیم!!!(یعنی بعد از این همه مدت شماره من هنوز توی گوشیش بود! و تمام این سالها چون فکر می کرده من ازدواج کردم بهم زنگ نزده!)
انقدر از دروغی که گفته بودم و توی این موقعیت لو رفته بودم خجالت کشیدم و مبهوت بودم که موقع خداحافظی گفت برسونمت، ماشینم توی پارکینگ طبقاتی هستش، که من بهش گفتم مرسی، من ماشینم یه ذره جلوتره.خلاصه بعد از خداحافظی و آرزوی دیدار، یادم افتاد من اصلا بدون ماشین اومدم تجریش!!!
بعدش یادم افتاد چند ماه پیش هم برام آفلاین گذاشته بود که رزی از زندگیت راضی هستی و منم جوابش رو نداده بودم و باز یادم اومد چند سال پیش من یه روزی توی یاهو 360 مرحوم استاتوس زده بودم:(من نه عاشق هستم و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من.من خودم هستم و یک حس عجیب که بر صد عشق و هوس می ارزد )و بعدش بازم ایشون برام آفلاین گذاشته بودن که چیزی شده؟که البته من بازم جوابش رو نداده بودم!
این رابطه مال خیلی وقته پیش بود.سال 81 که من بیست و یک سالم بود و هنوز سسلی نیومده بود توی زندگیم.یه چیزهایی تعریف می کرد که من اصلا یادم نبود و برام خیلی عجیب بود که یادش بوده این چیزها رو!
خلاصه که دیدن آدمی از گذشته من رو برد به اون موقع ها و اینکه آیا آرزوهای اون موقع الان برام اتفاق افتادن یا نه و چقدر نسبت به اون موقعها تغییر کردم...
موقع خداحافظی بهم گفت اون موقع خیلی خام و بیتجربه بودی.آدم توی اون سن ممکنه خیلی کارها بکنه.ولی یادت باشه من رو پیچوندی!
خلاصه که عزیزانم نکنین.دروغ نگین که گندش بالاخره یه روزی در میاد و وای به اون روز!!!

Labels:

Friday, September 23, 2011
Libra-1
بالاخره مهر دوست داشتنی من هم از راه رسید.
امروز صبح با بچه های دانشگاه رفته بودیم باغ موزه دکتر حسابی به صرف صبحانه.بعدش یکی از دوستان اس ام اس زد که من میخوام برم جمعه بازار و آیا تو میخوای بیای یا نه؟!منم گفتم بلللللللللله که میام.خلاصه رفتیم جمعه بازار و کلی چرخیدیم و من مقداری خنزر و پنزر خریداری کردم.از کمردرد و پادرد داشتم میمردم این درد ماهیانه هم مزید علت شده بود اون وسط.خلاصه افتان و خیزان اومدم خونه.این خانومه که میاد خونه رو تمیز میکنه هم خونه بود و با کلی هیجان داشت برام ماجرای دعوا با کارفرماش رو تعریف میکرد!تا رفت من و کیسه آب گرمم رفتیم توی تخت...
با کرختی و درد بلند شدم و دو تا قرص انداختم بالا و رفتم حموم.حالت تهوع دارم و اصلا حال مهمونی رفتن ندارم.نگفته بودم؟مهمونی یکی از دوستان دعوتم.در واقع تولدشه.نمیدونم چرا خونه شون همیشه یه جور یخ و یبسیه و مهمونی هاش بیروحه.خودش خیلی مهربونه ها ولی نمیدونم چرا مهمونی هاش اینجوریه.اول فکر کردم این احساس منه فقط ولی بعدا فهمیدم خیلی های دیگه از دوستان همچین حسی دارن!!!
به ساده ترین نحو ممکن حاضر شدم.اصلا حال و جون حاضر شدن ندارم.یه آرایش ساده کردم ولی یه رژ لب قرررمز زدم.من از اونهام که هر چقدر آرایش داشته باشم ولی رژلبم کمرنگ باشه خیلی توی چشم نیست.راحت ترین لباسهایی که داشتم هم پوشیدم.یه بلوز بی آستین مشکی یه روش کار شده و یه نموره یقه ش بازه و یه دامن جین تا روی زانو.اصلا هم برام مهم نیست این لباسها رو قبلا هم پوشیدم.نه، همین لباس زیباست نشان آدمیت!مهم خودمم و آنچه در کله م هستش و راحت بودنم توی این شرایط به همه چیز میچربه!کفش هم مشکی تخت و بی پاشنه.موهام رو هم ریختم دورم و چون خودشون بینگول بینگول خدایی هستن، لازم به آلاگارسون ندارن.
لاک دستم صورتیه و لاک پام قرمز و به نظرم اصلا قشنگ نیست.ولی خب کفشم خوشبختانه جلو بسته س و معلوم نیست که تا به تا هستن.
حال رانندگی هم ندارم و قراره یکی از دوستان بسیاااااااار عزیز بیاد دنبالم.
الان هم آماده نشستم تا اوشون تشریف بیارن.
خاک به سرم داشت کادو رو یادم میرفت ببرم.
همین دیگه.مواظب خودتون باشین و از هوای بسیاااااار مطبوع مهر ماهی لذت ببرین.
پاییزی زیبا رو برای همه مون آرزومندم.
بدرود!

Labels:

Tuesday, September 20, 2011
Virgo-8
قبلا هم گفتم که بنا به سیستم جدیدی که توی شرکت پیاده کردن، من دیگه از شرکت وبلاگم رو آپ نمی کنم و ایمیلهام رو هم از شرکت چک نمی کنم و فقط ایمیل کاریم رو اگه لازم باشه چک می کنم. الان که به رسم هر ساله که اواخر تابسون موسم بی خوابی های شبانه من فرا می رسه، گفتم بیام و وبلاگم رو یه آپی بکنم.صفحه بلاگر رو باز کردم ولی هیچ چیزی نداشتم که بنویسم.خواستم ببندمش، گفتم حداقل یه دو کلمه احوالپرسی کنم.همون موقع چشمم افتاد به کیفم که یه لیوان از توش پیدا بود.این لیوانه رو می خوام ببرم شرکت.چون آقای آبدارچی زحمت کشیدن و باز هم در طی این چند ماهی که اومدن اینجا، بازم لیوان من رو شکوندن.بعد یادم افتاد که از دستش شکارم حسااابی.گفتم تا این صفحه بازه یه چند خط راجع بهش بنویسم شاید یه ذره حرصم خوابید.اولا که خیلی جوونه و تازه شهریور امسال شد یک سال که ازدواج کرده ولی خانمش الان پنج ماهه حامله س.رفته یه آزمایش ساده برای خانمش و کلی پول داده و شاکیه.بهش می گم این تازه اولشه.پولهات رو جمع کن که بچه خرجش از آدم بزرگ بیشتره.می گه روزی بچه رو خدا می رسونه!!!یعنی میخواستم بزنم توی سرش!آخرین لیوان من از این لیوانها بود(غیر از اون چهار تا لیوانی که شکونده) و من آوردمش شرکت و بعدش فرداش رفتم تبریز و بعدش که برگشتم فقط دو روز توش چایی خوردم و دنگ...شکست! بعد میگم بازم از اینها دارم و میارم.میگه نه اینا فرمش یه جوریه.راحت نیست!انگار میخواد توش بخوابه که راحت نیست!میگم یعنی چی راحت نیست؟میگه فرمش راحت نیست دیگه!میگم ولی من باهاش خیلی راحتم.میگه نه، توش چایی خوردن راحت نیست!!!منم دیگه جوابش رو ندادم.عصر داشتم فکر می کردم لابد توش چایی خورده بوده که میگه توش چایی خوردن راحت نیست دیگه!!!
دو کلمه بهش حرف میزنی که از اینجا خرید نکن و برو اونجا، داد میزنه من از هرجا راحت باشم و دوست داشته باشم خرید می کنم!
تا صبحانه ش رو نخوره اگه آقای مدیر عامل خودش رو جر هم بده این از جاش تکون نمیخوره.نهارش هم همین جوره.ساعت نهاری ما یک هستش.از ساعت دوازده و نیم غذا ها رو گرم میکنه و ساعت یک که میخوای بخوری کاملا یخ شده.توی آبدارخونه شرکت هم یه صندلی گذاشته و صندلی رو می کشه جلوی کابینت و یه جوری میشینه نهارش رو میخوره که نمیتونی رد شی و بری غذات رو دوباره گرم کنی یا مثلا یه چیزی از تو کابینت برداری.به خودش زحمت تکون خوردن هم نمیده!
گفتم کابینت...یادم اومد که چه بلایی سر کابینتها آورده.همه چیز درهم و برهم.قاشق و چنگالها رو از توی کشو درآورده و گذاشته توی یه دیس و گذاشته توی کابینت و وقتی میخوای یه قاشق برداری باید همه رو دستمالی کنی تا یه قاشق برداری.(من قاشق و چنگال هم از خونه بردم)بقیه اجناس داخل کابینت هم درهم و برهم...انباری رو که نگوووو.میشه توش یه آدم قایم کرد بسکه به هم ریخته شده!
آب کتری جوش میره و عین خیالش نیست.آب از روی کابینت سرریز میشه و میره میریزه توی کابینتها.تمام کابینتها زنگ زدن!بهش میگم آب کتری سر رفت.میگه خودش خاموش میشه!!!همینه که خیلی وقتها بوی گاز میاد توی شرکت!!!
وقتی دوتا خانم میریم توی اون آبدارخونه فسقلی، نمی کنه از جاش بلند بشه و همین جور نشسته زل میزنه بهت و کاری می کنه تو از رو بری!
اون روز یه کلمه بهش گفتیم در آتلیه وقتی بسته س، میای تو یه تقه به در بزن تا ما حواسمون باشه و بعد بیا تو...داشت من رو از وسط نصف می کرد که من شهرستانیم ولی شعور دارم.تحصیلات ندارم ولی برای خودم توی شهرستان کسی هستم!!!بهش می گم چه ربطی داره آخه؟من به آقای رییس گوگولی هم گفتم این کار رو بکنه منتهی به اون غیرمستقیم گفتم.
سینی ماکروفر رو نگو که کثافت و خرده غذا از سر و روش میباره!!!
یکی از همکارها رفته بهش گفته توی چایی هل بریز.اول گفته شاید بقیه دوست نداشته باشن که همکار جان بهش گفته آبدارچی قبلی(که برادر زن همین بود و از زمین تا آسمون با این فرق داشت، یادش به خیر) توی چایی هل میریخت و همه دوست داشتن.برگشته میگه هل نداریم.همکار جان امروز با خودش هل آورده.بعد خانم منشی دیده و میگه هل که داشتیم چرا آوردی؟آخرش معلوم شد آقای آبدارچی تشخیص دادن هل خواب آور هستش و توی چایی نریختن.بعد امروز که هل ریخته و آورده، توی لیوان چایی هر کدوممون سه تا هل درسته و نکوبیده ریخته و هل ها همین جور خشک خشک روی لیوان ایستاده بودن!بهش گفتم مرسی برای من دیگه هل نریز.اون یکی همکارم بهش گفته هل رو توی ظرف چایی خشک بریز و ...خلاصه قاطی کرده برای همکار جان...
چی بگم دیگه؟
عیبش رو گفتم حسنش رو هم بگم.نظافتش خیلی تمیزه.فقط همین.
کلی شیرین کاری دیگه هم می کنه...رییس و روسا هم که بهش تذکر دادن هیچی نمیگه.سکوت میکنه و بعدش میاد بالا و قاطی می کنه!آقای رییس امور اداری مالی هم گفته اگه ناراحته می تونه بره.که این هم کلی غرغر کرد.البته پیش ما و پیش اون هیچی نگفت!!!
یعنی فقط همین مته رو سر کار کم داشتیم که بره روی اعصابمون.آبدارچی قبلی ماه بود.تمیز و مرتب.ولی خودش رفت یه جای بهتر.ولی این یکی...
چی بگم؟
خدا همه رو به راه راست هدایت کنه...

Labels:

Friday, September 16, 2011
Virgo-7
امروز ظهر با یکی از دوستان یه قراری برای نهار داشتم که چون دوست گرامی کار داشتن، افتاد به بعد از نهار و در حقیقت برای عصرانه.عصرانه یک روز تابستانی متمایل به پاییزی!
منم دیدم اینجوریه و قراره دیرتر از خونه برم بیرون، پا شدم و اتاقم رو که گند گرفته بود رو جمع و جور کردم.یه سری ایمیل باید میفرستادم که فرستادم که بیشتر ازاین عقب نیوفتن.بعدش نهار خوردم.یه نهار ساده و من درآوردی.مامان اینا نهار قورمه سبزی خوردن و از اونجایی که من نمی تونم بیشتر از یک وعده قرمه سبزی در فصل بخورم، منم غذای محبوبم رو خوردم.یعنی اسپاگتی!
یه ذره اسپاگتی رو میذارین توی قابلمه و روش نمک و یه ذره روغن میریزین و زیرش رو روشن می کنین و درش رو هم میذارین تا جوش بیاد.این روش سمبل کاری پختن اسپاگتیه.بعدش که یه ذره نرم شدن بهش شوید خشک رو اضافه می کنیم.توی یه ظرف، کچاپ و سس چیلی و روغن زیتون و یه ذره پنیر پارمزان رنده شده و نمک و فلفل قرمز و پودر سیر و کنجد رو قاطی می کنیم و اسپاگتی رو آبکش می کنیم و میریزیم روی سس و مخلوط می کنیم و نوش جان می کنیم.همش یه ربع هم طول نکشید.
دارم یه کتاب میخوم به اسم قصه تهمینه که داستان واقعی زندگی یه خانومی هستش(بنا به نوشته مقدمه کتاب)خیلی برام کشش نداره و به پیشنهاد کتابفروش خریدمش.ولی میخوام زودتر بخونمش تا تموم بشه.کتاب نصفه مونده رو دوست ندارم.
الان هم دارم یه لیوان چایی با تابلرون عزیز دلم میخورم و مینوشم.
یه هفته ای میشه که کارم توی شرکت سبک شده.توی خونه هم کار خاصی انجام نمیدم جز کتاب خودن و فیلم دیدن و هر دو روز یه بار یه غذایی درست کردن.ولی نمیدونم چرا همش انقدر خسته و خوابالود هستم.صبحها جونم بالا میاد تا از جام بلند بشم.این هفته که هر روز صبح دیر رسیدم سرکار.امیدوارم هفته آینده سرشار از آگاهی و هوشیاری و سبکی و سلامتی و برکت و دل خوش باشه!
چند روز پیش نشسته بودم توی محل کارم و یهو همین جوری رو به همکارم گفتم هوا، هوای سینما رفتنه.اونم رو هوا زد و گفت موافقم.سریع رفتیم توی سایت سینما آزادی و ... بیست دقیقه بعد توی سالن سینما نشسته بودیم و داشتیم فیلم شیش و بش رو میدیدیم!!!ناگهانی بود ولی چسبید!
نخیر، دارم از خواب غش می کنم.برم یه چرتی بزنم و بعدش برم دوشی بگیرم و چیتان و پیتانی بکنم و برسم به قرار عصر آخرین جمعه تابستان هزار و سیصد و نود شمسی!
روز خوش!

Labels:

Saturday, September 10, 2011
Virgo-6
چهارشنبه صبح زود با جمیعی از دوستان رهسپار تبریز شدیم.عروسی یکی از دوستان نسبتا دور دعوت بودیم و ما هم به این بهونه رفتیم تبریز.من خودم تبریز نرفته بودم تا حالا.تصوری که از مسیرش داشتم خیلی با اون چیزی که دیدم فرق داشت.من فکر می کردم یه مسیر پر از دار و درخت هستش در حالیکه خشک و برهوت بود.ولی خود تبریز شهر تمیزی بود و هوای معرکه و تمیزی داشت.اونجا هم عروسی رفتیم هم ائل گلی رفتیم که به نظر من مثل پارک ملت بود و همچین حسی رو به من القا می کرد.یه روز هم رفتیم هتل کندوان و نهار خوشمزه ای زدیم توی رگ.یه عاشیق هم اونجا بود که کلی زد و خوند.من همیشه خیلی دوست داشتم یکی از این عاشیق ها رو از نزدیک ببینم که شکر خدا دیدم!برخورد کارکنان هتل عالی بود که به نظرم همین به کلی از خدمات هتل می ارزید.بقیه روزها هم به گشت و گذار و بخور و بخواب و پیاده روی گذرونیدم.عروسی هم کلی سوژه بهمون داد که کلی خندیدیم و جالب بود.اونجا قبل از اینکه بریم عروسی کلی چیتان پیتان کردیم و در آخر که اومدیم لباسهامون رو بپوشیم، من و دو تا دیگه از دوستان عزیزمون کشف کردیم که به به لباسهامون برامون تنگ شده و تصمیم گرفتیم اومدیم تهران حتما بریم ورزش.امیدوارم که قسمتمون بشه!
منم جو گرفته بود و احساس کردم یه نموره لهجه ترکی پیدا کردم!!!
امروز هم صبح زود پاشدیم و جمع و جور کردیم و اومدیم و ظهر خونه بودم من.دیگه بعد از سفر هم که می دونین چقدر جمع و جور باید کرد.الان هم گیج خوابم.این چند روز خواب درست و حسابی نداشتیم.واقها حیف با هم بودنمون بود که بخواهیم با خوابیدن هدرش بدیم!
دیگه همین.از فردا هم دوباره روز از نو و روزی از نو و سر کار رفتن با همه مسائل مربوط به خودش.البته فردا قراره سه تا از دوستهای عزیزم رو بعد از مدتها ببینم و همین خودش کلی خوبه.(ایشالله)
همین دیگه!!!
راستی، برای کسی تب کن که برات بمیره!!!

Labels:

Sunday, September 4, 2011
Virgo-5
برای مخاطب خاصی که هیچ موقع اینجا رو نمی خونه.
دیشب خوابت رو دیدم.خواب دیدم شرکت بودم و زنگ زدی و گفتی همون شرکتی که توی خیابون وزراست و نزدیک محل کار منه رفتی.پرسیدی کی کارم تموم میشه و من گفتم ساعت پنج.تو گفتی حدود ساعت دوازده کارت تموم میشه ولی کارت رو طول میدی تا ساعت پنج تا مثل دفعه های قبل با هم بریم و من رو برسونی خونه...
صبح که بیدار شدم یاد این خوابم بودم ولی مطمئن بودم که فقط یه خوابه ولی راستش رو بخوای ته دلم میخواستم که به واقعیت تبدیل بشه که نشد.صبح از سر راه شرکت یه رژلب خریدم و یه پنکیک.توی شرکت با همه ناامنی که جدیدا احساس می کنم کلی از دست آقای رییس اعظم خندیدم.و از دست اون دوتا همکاری که با هم قهرن حرص خوردم.حرص که نه، یه حسی شبیه...نمیدونم چه جوری تعریفش کنم پس بیخیال...
عصری با مترو اومدم خونه.با یکی از همکارها اومدم که میخواست بره مطب دکترش و تا یه جایی از مسیر با هم با مترو اومدیم.بعدش توی راه با همون همکار حساب کردیم که من هر ماه چقدر هزینه حمل و نقل میدم و البته هر چی باشه کمتر از جریمه توی طرح اومدنه.اصلا میدونی چیه؟مرده شور هر چی طرح ترافیک و زوج و فرده ببرن...حیف حقوق نازنین من که باید صرف هزینه حمل و نقل بشه...کاش میشد با ماشین میرفتم شرکت، البته بدون جریمه...
بعدش ایستگاه قیطریه که پیاده شدم دیدم به به چه صف طولانی برای مسیر بعدیم هست.چاره ای جز ایستادن نبود.اعتراف میکنم تمام مدت توی صف یادت بودم.یاد تو و رفتارهات.یاد تو که خود خود نمودار سینوسی هستی و به من میگی که من غیرقابل پیش بینی هستم و تو اصلا نمیتونی پیش بینی کنی که من چه موقعی چه رفتاری از خودم نشون میدم...بعد سوار ماشین که شدم برای رهایی که از هجوم این افکار، ام پی تری پلیرم رو کردم توی گوشم و کتاب صوتی لولیتا به زبان اصلی رو گوش دادم.ولی اعتراف می کنم از هر جمله شاید فقط دو سه کلمه ش رو می شنیدم، حواسم نبود...
بعد اومدم خونه و ماشین رو برداشتم و با مامان و خاله جان رفتیم شهر کتاب نیاوران که برای تولد فردا شب که یهو دعوت شدم کادو بخرم.میدونم که تو هم هستی توی این مهمونی.برام خیلی دوری.با اینکه آخرین بار چهار روز پیش دیدمت و البته با دلخوری ازهم جدا شدیم، ولی به نظرم خیلی طولانی تر میاد.البته قبلش هم رفتیم این خیاط دم خونه مون که خیلی هم شیک شده تا بدم پایین پیرهنی که لباس شب هستش رو کوتاه کنه و شلوارم رو هم تنگ کنه.فکر کن، کلی پول همینها رو گرفت.حیف که مجبور بودم و حال و حوصله نداشتم وگرنه یا خودم کوتاه می کردم یا میبردم میدادم تجریش همون خیاط همیشگی توی پاساژ البرز که انقدر ادعاش هم نمیشه...
میدونم که فردا شب هستی و حتما با بقیه دوستان برنامه سفر چهارشنبه مون رو میریزیم و به احتمال زیاد تو برخلاف حرفی که زدی میخوای نیای و دبه دربیاری.راستش رو بخوای برام مهم نیست که بیای یا نه.ولی ته دلم رو که میبینم دلم میخواد که بیای.حالا نمیدونم به چه دلیل کوفتی دلم میخواد بیای...راستش رو بخوای دلیل نیومدنت هم خیلی لجم رو درمیاره...
آره داشتم میگفتم که رفتیم شهر کتاب نیاوران و من خرید کردم و بعدش هم رفتیم مرکز خرید نارون.از اونجا هم برای یکی از دوستهام کادو خریدم چون کادوی تولدش رو نخریده بودم و البته صاحب یه ست گوشواره و گردنبند براق و نگین دار هم شدم.رفتیم توی ایکیای مرکز خرید نارون، من عاشق اون کاناپه سه نفره نرم و گلگلیش هستم.قیمت کردم:یک میلیون و هشتصد و شصت هزار تومان.اون همون کاناپه نرم و گلگلی رویاهای منه که دوست دارم روش ولو بشم و کتاب بخونم و فیلم بینم و یه وقتهایی هم توی یه آغوش گرم و مهربون و امنی ولو بشم.
دوتا از اون لیوانهایی که آبیش رو از کیش خریده بودیم، خریدم.یه سبز و یه قهوه ای.میخوام ببرم سرکار.آقای آبدارچی عزیز لیوانم رو حسابی لب پر کرده...
توی ایکیا هم همش یادت بودم.ازاون چاقوهایی که توی خونه ت داری هم اونجا بود.از اون ووگ ها هم بود.منتهی بزرگتر از مال تو بود.الان که اومدم خونه دارم به خودم می گم چرا از اون ووگ ها نخریدم آخه؟من که یه دونه از اونها میخواستم پس چرا نخریدم؟!شاید از بیحوصلگیم بود...از اون لیوانهایی که شیشه ایش رو داری هم سرامیکیش بود و خیلی چیزهای دیگه که دوست داری و دوست دارم...لعنتی، لعنتی، لعنتی...
بعدش اومدیم خونه و شام خوردیم.البته راستش رو بخوای آخرین چیز درست و حسابی که خوردم چند روز پیش بوده.اشتهام چند روزه نمیدونم کجا رفته و حال که رفته چرا با خودش این کیلوهای اضافه رو نبرده؟حالا همشون رو نه ولی بالاخره رسمش بود یه ذره شون رو ببره...بعدش ریشه موهام رو رنگ کردم و کادوها رو بسته بندی کردم.آخ چقدر براق و خوشگل شدن.
چرا انقدر دلم برات تنگ شده؟با اینکه خیلی خیلی از دستت دلخورم.از دست خودم هم دلخورم.هر بازیکن فوتبالی یه عمری داره و بعدش باید توی اوج کنار بره.ولی من شدم مثل علی دایی که کم مونده بود با عصا هم بیاد توی زمین بازی و دل نمی کند...
الان هم باید بشینم لیست وسایل سفر رو دربیارم.یه سفر معمولی نیست که، ناسلامتی عروسی دعوتیم و باید کلی بند و بساط ببریم با خودمون.تنها کاری که کردم این بوده که دادم پایین پیراهنم رو کوتاه کنن و اون تاپ و دامن مجلسیم رو هم دادم خشک شویی(آخه احتمالا دو تا مجلس میریم) و کفشای پاشنه سوزنیم رو درآوردم و پاشنه و ته پاشنه شون رو بررسی کردم که خدا رو شکر درست بود و البته یه جفت ته پاشنه زاپاس هم دارم و باید توی لیستم بنویسم که یادم باشه ببرمشون...
هی هی هی، کاش یه بار من و تو بدون حب و بغض و کینه و درو کردن گذشته هامون میشستیم خیلی منطقی و آروم با هم حرف میزدیم.نه برای اینکه رابطه مون درست بشه (که تو انقدر دور و ورت آدم ریخته که دیگه یاد این رزی نیوفتی.یعنی یادش که می افتی ولی برای رابطه جدی نه و من هم انقدر رفتارهای عجیب و غریب ازت دیدم و دلم شکسته که اصلا نمی تونم به بازسازی دوباره فکر کنم)بلکه میشستیم با هم حرف میزدیم و کینه ها و سوتفاهم هامون رو میریختیم بیرون فقط برای اینکه راحت تر باشیم.ولی متاسفم که نه تو ظرفیتش رو داری و نه من...
خوش باش رفیق با همون در و گوهرهایی که اطرافت پخش و پلا هستن.خوش باش پسرکی که همش داری زیر حرفهات میزنی، دروغ میگی و تو هم شدی مثل بقیه.شاید هم مثل بقیه بودی و تو هم یکی از آدمهایی که بودی که من با عینک ساده لوحیم نگاهت می کردم...اگه بدونی من چه چیزهایی میدونم...اگه بدونی...
میدونم هر رابطه ای یه روزی تموم میشه ولی کاش رابطه من و تو توسط خودمون تموم میشد.کاش واقعا خودمون تصمیم میگرفتم تمومش کنیم نه تخت فشارها و برنامه ریزیهای یه آدم دیگه ای که هنوز هم نفهمیدم چرا اینکار رو کرد و ما چقدر مسخ این آدم بودیم و حرفهاش رو گوش کردیم...کلی حرف نگفته و مساله حل نشده وجود داره و باعث شده این رابطه پرونده ش هنوز باز بمونه.هرچند به این نتیجه رسیدم که پرونده حل شدنش خیلی سخته  باید حل نشده ببندمش ولی یه چیزی اون ته تهای وجودم هنوز داره پافشاری می کنه به حل ناگفته ها.نه برای ترمیم رابطه بلکه برای آرامش خودم...
کاش میفهمیدم چی توی وجودت و زندگیت میگذره که یه مدت خوبی و یه مدت میری توی اون جلد غیرقابل تحمل بودنت.(البته حتما منم یه تغییراتی دارم که خودم متوجهشون نیستم و حرص هم میدم به مقدار کافی)الان دوباره افتادی توی اون لوپ و توی دور غیرقابل تحمل بودنتی و البته فکر می کنم اینبار با هربار فرق داشته باشه...البته من منکر رفتار بد خودم هم نیستم.ولی این گاردیه که من برای آسیب ندیدن بیشتر میگیرم...
اون موقع من حسرت این رو نداشتم که طبق روال خودم توی رابطه م پیش نرفتم.اون موقع جایی برای هیچ چیزی پیش خودم باقی نمی موند و اون وقت این رابطه شاید یه سمت دیگه ای میرفت و شاید الان مدتهای خیلی زیادی بود که تموم شده بود و هیچی ازش نمونده بود...ولی الان هر چی میشه به خودم می گم من خودم نکردم.برام حل نشده س.برای همین اینجوری باز و کج و کوله مونده.
میدونی دلم برات تنگ میشه ولی یهو یادم میوفته تویی که الان میبینم اونی نیستی که میشناختم و هاج و واج می مونم که دلم برای کی تنگ شده؟برای توی الان یا اون آدم قبلی؟معلومه برای اون آدم قبلی که الان خیلی وقته مرده...
سردرد امونم نمیده بیشتر بنویسم...شب خوش رفیق خوب روزها و آدم غریبه این روزها...

Labels:

Friday, September 2, 2011
Virgo-4
کلا توی زندگی توی طبقه آدمهای خوش بین دسته بندی میشم.یعنی از این آدمهایی نیستم که به زمین و زمان شک دارن.البته یه وقتهایی یه جاهایی که خاص باشه خیلی هم بدبین میشم.البته فقط یه جاهایی و در رابطه با یه آدمهایی، مخصوصا اگه بو بدن و مشکوک بزنن.ولی کلا جز طبقه خوش بین ها دسته بندی میشم یا بهتره بگم می شدم!
ولی چند وقته که دونه دونه آدمهایی که بهشون اعتماد داشتم و با عینک خوش بینی خودم بهشون نگاه می کردم دارن برعکسش رو بهم نشون میدن!
پیر و جوون هم نداره.کسانی که من مثلا باهاشون هیچ رابطه صمیمی و نزدیکی ندارم.یهو می بینم دارن از حسودی دق می کنه.واقعا من نمیدونم زندگی زیر و رو شده من چه چیزی برای حسودی داره آخه؟!نه، یکی به من بگه آخه.
یا اون یکی هنوز داره عقده ها و حسادتهایی که مربوط به زمانی میشه که من و سسل باهم دوست بودیم رو داره با خودش حمل میکنه و هر جا بتونه یه نیشی، کنایه ای چیزی حواله می کنه!!!همین آدم نمیبینه من از این رابطه چه ضربه هایی خوردم که، فقط یادش میاد که قبلا مثلا من یه روز که سرما خورده بودم سسل برام لیمو شیرین و شلغم آورده دم شرکت یا فلان روز توی صد سال پیش وقتی یه باری سسل اومده بوده دم شرکت دنبالم و من کار داشتم و درنتیجه سسل اومده بوده بالا و برای من شمع و گل و خوراکی آورده.همین آدم اون ضربه هایی که من خوردم رو ندیده، اون عربده هایی که توی تنهاییم زدم رو ندیده، اون موقعهایی که روی تخت مچاله شده بودم و نفسم درنمیومد رو ندیده...
خلاصه بگم که گند آدمهای زندگیم داره دونه دونه در میاد. و مسلما اصلا برام خوشایند نیست.حالا می بینی یکی یه کاری می کنه که خیلی هم مهم نیست ولی تو ذهن من حک میشه و باعث میشه دیگه با اون دید خوب و ساده بینانه م بهش نگاه نکنم.
یه وقتهایی به خوم می گم من چه جوری انقدر ساده لوحانه این آدمها رو می دیدم آخه.آدمهایی که حزب باد می مونن.البته من نمی گم من آدم خوبه هستم، نه.منم یکی هستم مثل بقیه...ولی همیشه همه تلاشم رو کردم وقتی یه حرفی زدم و یه قولی به یه کسی دادم پاش وایسم.حالم بد میشه وقتی می بینم یکی دقیقه برعکسش رو داره عمل می کنه...
شاید نوشته های این پستم خیلی درهم برهم باشه، ولی واقعا دلم از دست این آدمهای رنگین کمانی گرفته.من دارم با همین آدمها زندگی می کنم.پس جزئی از زندگیم هستن ولی واقعا در عذابم.این ادمها همه جا هستن، توی محل کار، توی جمع دوستان و حتی نزدیکتر...
واقعا یه نظرم کمترین حق هر آدمی داشتن امنیت هستش.امنیت اجتماعی، مالی و داشتن امنیت توی یه رابطه.حالا اون رابطه هر چیز که هست، رابطه دوستانه، عاشقانه، همکاری و هر رابطه دیگه ای، تا وقتی امنیت نباشه احساس خوبی هم نخواهد بود و من متاسفم برای خودم که کم کم دارم این امنیت رو از دست میدم توی خیلی از روابط زندگیم.زندگی از همین روابط ساخته شده و درهم بر هم بودنشون اثر مستقیمی روی زندگی میذاره...
هیچی دیگه، چیزی ندارم بگم جز اینکه
از روزگار دلم گرفته
از این تکرار دلم گرفته
از این آدمهای مزخرف که خدای ادعا هستن دلم گرفته...
از این آدمهایی که نمی فهمن رفتارشون و کارها و حرفهاشون چه به روز آدم میاره.توی تمام لحظه ها حرف هاشون برات تکرار میشه...
اینکه وقتی به یه کسی اعتماد داری و مطمئنی دروغ نمی گه و فکر می کنی لزومی هم برای دورغ گفتن وجود نداره، میبینی این هم داره دروغ می گه و چه چیزهای کوچیکی رو هم دروغ می گه...جایگاه آدمها همیج جوری فرو میریزه...
البته اگر بر اساس اونچه تا حالا یاد گرفتم بخوام قضاوت کنم باید بگم حتما یه چیزی در من وجود داره که آدمها رو وا می داره که اینجوری رفتار کنن...
بیاین یه ذره آدم باشیم.دروغ نگیم، سر همدیگه رو کلاه نذاریم.انقدر پشت سر هم حرف نزنیم.یه جوری رفتار کنیم که آدمها جلوی ما انقدر راحت باشن که حرفشون رو راحت بزنن و خودشون باشن و فیلم بازی نکنن و دروغ نگن.(مخاطب بیشتر اینها خودم هستم.)
پ.ن:منظور این پستم یه نفر خاص نیست.بلکه تعدا زیادی از آدمهایی که هستن که روزانه باهاشون سر و کار دارم.

Labels: