Labels: روزانه
میگمااا هر چه قدر تعطیلات عید زود گذشت، این دوهفته بعد از عید به اندازه دوسال گذشت.میگم بیاین یه جنبشی، چیزی راه بندازیم که این تعطیلات عید رو دوباره تمدید کنن!اصلا توی هرماه این تعطیلات تکرار بشه!!!چطوره به نظرتون؟!
یعنی از تعطیلات بعد از عید رسما تعطیل شدم.نه حال سرکار رفتن رو دارم و نه حال درس و دانشگاه!یه آدم تنبل و ولویی شدم که بیا و ببین!!!
امروز صبح که بیدار شدم حالم خوب بود.یعنی خیلی خوب بود.فقط فشار مثانه ام (گلاب به روتون)وادارم کرد بیدار بشم وگرنه من حالا حالا ها خواب بودم.(نه که درس و مشق ندارم، از اون لحاظ می گم)داشتم می گفتم، مثانه جان بیدارم کرد و دویدم سمت حموم.بعدش که با دست و رویی شسته اومدم بیرون، پدر جان صدام زدن و یه سوالی پرسیدن(سواله اصلا مهم نبودها، چه چیز عادی بود)منتهی من حال جواب دادن نداشتم.یعنی من بیست و هشت سال و شش ماه و دوهفته س که بچه پدرجان و مادرجانم هستم، ولی هنوز نفهمیدن من وقتی صبح بیدار میشم یه ذره طول میکشه تا موتورم گرم بشه و یخم باز بشه.(مثل وقتهایی که از بیرون میام و دارم میمیرم و هنوز کفشهام رو درنیاورده، راجع به مسائل مهم با من حرف میزنن و دوباره من کلی قاطی می کنم.باباجون حداقل بذارین این مانتو و روسری لامصب رو دربیارم و صورتم رو بشورم، بعد با من حرف بزنین بابا جون!)اون وقت هر روز صبح تا بیدار میشم هی با من حرف میزنن و سوال می پرسن و مکالمه های طولانی رو شروع می کنن.چند بار هم تذکر دادم و گفتم من یه همچین آدمی هستم هااا، یه ذره ولم کنین به حال خودم، خوب که شدم میام و بقیه حرف رو میگم.ولی کو گوش شنوا...
خلاصه ریختم بهم و سگی شدم بینظیر و پاچه گیر و سردردی گرفتم بی همتا!!!
مخابرات هم که مزید بر علت شده!دیشب از قبل از ساعت دوازده شب یه اس ام اس زیبا!آماده کردم تا راس ساعت دوازده برای سسل بفرستم و تبریک تولد بگم و این حرفها.(حالا تا سه ساعت قبل باهم بودیم و فکر کنم مغزش سوت کشید انقدر هی گفتم تولدت مبارک، تولدت مبارک.ولی خوب در ساعت ورود به روز تولد مزه دیگه ای داره!)هی این دکمه سند رو زدم، هی این اس ام اس از گوشی من سند میشد ولی دلیور نمیشد و اعصابم رو بهم ریخته بود.انقدر که وقتی ساعت دوازده و نیم خودش زنگ زد یادم رفت بهش بگم تولد مبارک و موقع خداحافظی یادم اومد و بهش گفتم این اس ام اسه اعصابم رو بهم ریخته.اگه هزار بار برات اومد بدون هی فرستادم و نرسیده و منم هی فرستادم.که گفت خوب حالا خودت بگو چی نوشته بودی که گفتم نه مزه ش به خوندنشه.ااا راستی تولدت مبارک!
صبح بیدار شدم و دیدم نه خیر هنوز دلیوری نیومده و اعصابم دوباره به هم ریخت و لجم دراومد و اس ام اسم رو چند جمله چند جمله براش توی چند تا اس ام اس جداگانه فرستادم که البته مابینش یکی دوتاش نرفت و بازم لجم رو درآورد و وقتی سند شد هم به ترتیبی که من فرستادم سند نشد و احتمالا قاطی کرده وقتی میخوندتشون!!!
برنامه داشتم امروز نهار رو بیخیال بشم و به عهده خود مامان و بابا جان بذارم و بشینم پای درسم.راستش از اول ترم درسی نخوندم و درسها هی روی هم تلنمبار میشن و من هی حالم بدتر میشه ولی عملا تلاشی برای خوندنشون نکردم.(برخلاف ترم پیش)میخواستم امروز بشینم و بدون وقفه درس بخونم تا عصر و بعدشم که امروز عصر تولد سسل خان جانمونه و میخوام برم تولد بازی خونه شون.هی هی هی این قافله عمر عجب میگذرد...پسره سی و سه ساله ش شد، رفت پی کارش...فکرکن...اون پسرکی که وقتی شناختمش همش بیست و شش ساله ش بود، حالا شده سی و سه ساله ش...باورم نمیشه ولی خوب شناسنامه ش این رو می گه...
زدم به صحرای کربلا، برگردم سر حرف خودم، خلاصه از اونجایی که به درخواست سسل خان قراره من امروز مثل یه مهمون برم و فقط خوش بگذرونم و هیچ کاری هم برای تولدش انجام ندم و فقط برقصم و خوش بگذرونم(برخلاف سالهای قبل که زودتر میرفتم و کمکش می کردم یا از خونه چیزی درست می کردم و میبردم)در نتیجه لازم نیست وقت زیادی قبل از تولد بذارم برای کمک کردن.که میخوام این ساعتها رو درس بخونم که خوب الان سردرد گرفتم!!!
یه قوری چای آوردم و هی دارم لیوان لیوان ازش مینوشم شاید که سردردم بهتر بشه.نشستم کادوی سسل رو بسته بندی کردم.فردا هم تولد یکی از همکارهامه.نشستم کادوی تولد اون رو هم بسته بندی کردم.زنگ زدم و احوال دایی جان رو پرسیدم.راستی نگفتم دایی جان از کما دراومده؟آره از کما اومده بیرون و حالش خیلی بهتره.ولی هنوز توی سی سی یو هستش و تنفسش مشکل داره و دیالیز میشه!ولی حال عمومیش خیلی بهتره و میدونم که بهتر تر هم میشه!!!
یه چیزی توی گلومه که نمیدونم چیه و انگاری گلوم رو یه دو قسمت تقسیم کرده!بالای این جسم نا مشخص و نامعلوم کلی گرفته س و پایینش یه فضای باز و آزاد و خالی!نمیدونم چیه که یه همچین احساسی بهم داده ولی حدس میزنم همون لواشکی باشه که دیشب آخر شب خوردم و در واقع آخرهاش رو قورت دادم.هی آب خوردم و نون خوردم ولی پایین نرفت که نرفت!!!
(الان احساس می کنم حالم بهتره.پدر جان اومدن و لیست خرید ازم گرفتن و گفتن که یادشون نبوده من صبحها پاچه میگرم.البته با ادبیانی مودبانه تر!و گفتن در جبران این کار، الان که دارن با مامان جان میرن خرید، میرن و از اون مغازه میوه فروشی که زیر پل اتوبان صدر در کامرانیه هستش و میوه های کمیاب داره، برام به میخرن.نگفته بودم من عاشق به هستم؟!البته خود به و نه مرباش!!!)
خلاصه همین دیگه.روزتون به خیر.از تعطیلیتون استفاده کنین و خوش بگذره.من برم دنبال درس و مشقم(البته شما باور نکنین چون احتمالا الان میرم و لباسها و کفشی که شب قراره توی مهمونی بپوشم رو آماده می کنم و بعدش هم بقیه امور زیبا سازی.البته به صورت موازی استرس درس هم توی وجودم هست هااا.بعدش احتمالا اتاقم رو مرتب می کنم و بعدش میشینم فیلم میبینم و خودم رو توجیه می کنم این فیلمه مربوط به درسمه!بعدش فایلهای لپ تاپم رو منتقل می کنم روی هارد جدیدی که خریدم.بعدش خوابم میگیره و میخوابم.بعد بیدار میشم، همچنان با استرس کوه درسهای خوانده نشده!، میرم دوش میگیرم و ناخنهام رو درست می کنم و آهنگ گوش میدم و آرایش می کنم وآماه میشم و میرم تولد سسل خان جانمون و توی راه فکر می کنم فردا که از شرکت برگشتم درسهام رو میخونم که برای یکشنبه که کلاس دارم آماده باشم.بعدش هم که میرسم خونه سسل خان جان و همه اینها از یادم میره و غرق مهمونی میشم و...و فردا هم خسته و کوفته از شرکت میام خونه و حال درس خوندن ندارم و ...و این قصه همچنان ادامه دارد!!!)
مخاطب خاص:امیدوارم هم تو و هم من یادمون باشه دیروز صبح به هم چی گفتیم و واقعا دست از این لج و لجبازیمون برداریم و یه کم بالغانه رفتار کنیم و خودمون باشیم نه نقابهایی که جلوی صورتمون گرفتیم.میدونی، بعد از اون حرف زدن طولانی دیروز صبح و با اینکه با وجود کوه کاری که توی شرکت منتظرم بود و ولی من ترجیح دادم بمونم و حرفمون تموم بشه(با وجود اینکه میدونم فردا حتما توی شرکت بازخواست میشم) و با وجود حال نسبتا خوبی که جفتمون بعدش داشتیم،که همون باعث شد بریم و نهار بخوریم و بیشتر از ظرفیتمون بخوریم و تا شب دل درد داشته باشیم و هی دنبال یه چیزی بگردیم که این سنگینی رو ببره! امیدوارم از این به بعد مثل دوتا آدم بزرگ بیست و هشت ساله و سی و سه ساله رفتار کنیم و نه به قول خودت مثل دوتا کودک دوساله لجباز!
اصلا مهم نیست اسم رابطه مون الان چیه و جنسش چیه.مهم اینه که اگه رابطه ای هست(هرچند معمولی)آزار دهنده نباشه برای هیچ کدوممون و هر موقع همیدگه رو دیدیم از وجود هم لذت ببریم و همدیگه رو حرص ندیم و دق ندیم و به جای اینکه هر فکر کنیم چه جوری میشه طرف مقابل رو بیشتر چزوند و حرص داد و لجش رو درآورد، به این فکر کنیم که چه جوری میشه بیشتر آرامش داد به طرف مقابل و یه کاری کرد که هم اون لذت ببره و هم خودمون.زندگی به اندازه کافی بهمون فشار وارد می کنه، بهتره خودمون سوپاپش بشیم و یه ذره رهاش کنیم و بدتر خودمون هم فشاری بهش وارد نکنیم.
یه اعتراف هم میخوام بکنم.شاید تو اینجا رو هیچ وقت نخونی.اصلا نمیدونم آدرس اینجا رو داری یا نه؟ولی میخوام بگم حس خیلی خوبی بود که دیروز بعد از همه حرفها و بعدش اون سکوت، یهو دستت رو آوردی جلو و خواستی آشتی کنیم و قول بدیم که انقدر همیدگه رو عذاب ندیم.خیلی حس خوبی بود.
رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها، تولدت مبارک.
امیدوارم همون جوری که خودت میخوای، امسال، نوعی دیگر بودن رو تجربه کنی(البته از نوع خوبش)و به همه آرزوهات برسی و موسیقی زندگیت، همه چی آرومه، من چقدر خوشحالم، باشه!
تولدت مبارک موجود دوست داشتنی.
پ.ن:منظور از آشتی، سرگرفتن دوباره رابطه من و سسل نیست.منظور از آشتی، پیاده شدن از خر شیطان و دست برداشتن از لجبازی و آزار همدیگه ست توی همین رابطه معمولی که داریم!(آخه شماها که نمیدونین چه بلاهایی سر هم میاریم و چه رفتارهای عجیب و غریبی با هم می کنیم و چه فکرهای عجیب و غریبی درباره هم می کنیم!)
لطفا سوتفاهم نشه!!!
Labels: مناسبت خاص، روزانه
Labels: هذیانهای یک ذهن گرما زده
Labels: بهارانه
1-سوهان ناخن برقی رو ولو کردم روی تخت و چهارزانو نشستم روی تخت.سرهای مختلفش رو امتحان می کنم و راستش...به دلم نمیشینه.میرم و کیف کوچیک مانیکورم رو که همیشه توی کیفمه رو میارم و با وسایل اون میوفتم به جون ناخنهام.یعنی من دارم پیر میشم که با تکنولوژی روز نمیتونم زودی ارتباط برقرار کنم و همون شیوه قدیمی خودم رو انتخاب می کنم؟من پیر شدم آیا؟!دقیقا شش ماه دیگه همچین روزی من وارد بیست و نه سالگی میشم!پیر شدم آیا؟!یعنی من دارم پیر میشم؟!!!
2-امروز سیزده به دره و حسااابی همه جا شلوغ و پلوغه.اما توی خونه ما آرامش برقراره.نه مهمونی اومده و نه ما رفتیم مهمونی.باباجان داره کارهاش رو انجام میده و من هم دارم به خودم میرسم.عصری میخوام برم بیرون.احتمالا سینما.سر راه هم البته سبزه جان رو می اندازم توی آب روون.البته با یه گره گنده!نهار هم جاتون خالی یه ماکارونی خوشمزه رزی پز با ادویه های عجیب و غریب مخصوص رزی زدیم بر بدن!
3-صبح با درد دل و کمر بیدار شدم.داشتم فکر می کردم این علم پزشکی که انقدر پیشرفت کرده چرا هنوز نتونسته چیزی کشف کنه که این درد ماهیانه رو از بین ببره.میدونم که مسکن جواب میده ولی منظورم یه چیزیه که از بیخ و بن این درد رو از بین ببره.تازه برای من تحمل درد جسمی این پروسه ماهیانه خیلی خیلی راحت تر از اون قاطی کردنها و بداخلاقیها و گند دماغیهایی هستش که این هورمونها به سر اخلاقم میارن.یعنی هی وقتهایی فکر می کنم بقیه چه جوری من و توی این ایام تحمل می کنن؟!نمیدونم والله...شاید هم چیزی برای این مشکل کشف شده و من هنوز خب ندارم.اگه شما چیزی میدونید دریغ نکنید و بگید و تعدادی آدم رو از این مزخرفیجات نجات بدین و از نگرانی برهانید!!!
4-تعطیلات عید امسال رو دوست داشتم.یه جور ملویی گذشت و راستش رو بخواین خوش گذشت.حیف که خیلی زود گذشت و سریع گذشت.ولی همینه دیگه...عمر می گذره.دلم میخواد یه بچه هشت، نه ساله پیدا کنم و ازش بپرسم زمان برای اون هم به سرعتی که برای من میگذره، براش می گذره؟!فکر نکنم.هرچی کوچکتر باشی زمان کندتر می گذره...به قول داداشم...می گذرد رهگذر از کوچه هااااا...
5-امروز روز آخر تعطیلاته و من هنوز کلی کار انجام نشده دارم:
-میخواستم برم پیکو کالر و رنگ بگیرم و میز تحریرم رو رنگ کنم.یه رنگ خاص.مثلا قرمز با کشوهای سفید!
-میخواستم کف پوش اتاقم رو عوض کنم.که البته رفتم و پرسیدم ولی خوب اقدامی انجام ندادم!
-میخواستم دیوار اتاقم رو رنگ کنم و یه قسمتش رو کاغذ دیواری بچسبونم.
-میخواستم روزی یک ساعت برم پیاده روی که نرفتم.یعنی رفتم هااا ولی خوب...هفته اول عید رو که بیخیال.همش در حال صفا سیتی بودم.هفته دوم هم بعضی روزها رفتم.ولی برنامه پیاده روی روزانه توی عید به دلم موند!
-میخواستم برم یه جفت کفش آل استار جدید بخرم و یه جفت کفش خانومانه پاشنه دار برای سرکار که نرفتم!
-میخواستم این پازلهای هزار تکه و هزار و پانصد تکه ای رو که جعبه هاشون دارن بر و بر من رو نگاه می کنن رو درست کنم.تو بگو دریغ از حتی یه دونه پازل.حتی نصف پازل!
-میخواستم این آزمایش خون چکاپ رو برم انجام بدم که نرفتم.حالا کی صبح وقت کنم و برم؟!
-میخواستم یه پست در مورد کلاس خودشناسی که یک سال میرفتم، بنویسم که هنوز ننومشتمش!
-میخواستم با دوستهام برم بیرون که نشد.البته رفتم ها.ولی منظورم با دوستهای خودمه.یعنی دخترونه و نه بیرون رفتن اکیپی.فقط یه شب من و گلی دوتایی رفتیم کافه اخرا و از اون دمنوشهای گیاهیش نوشیدیم و یه ذره حرف زدیم و بعدش اومدیم خونه!و بقیه بیرون رفتنهام یا دسته جمعی بوده و یا با سسل خان!!!
-میخواستم فایلهای لپ تاپم رو سر و سامون بدم و سی دی ها و دی وی دی های اضافه رو بریزم دور...
-به همه اینها کارهای دانشگاه رو هم اضافه کنین که هیچیش رو انجام ندادم و نمیدونم یکشنبه چه خاکی بر سرم بریزم و همچنین سه شنبه!البته الان هم کلی بیخیالم و دارم لباسهایی که عصر میخوام برم بیرون و قراره بپوشم رو انتخاب می کنم و ناخنهام رو قراره درست کنم!!!تازه حموم هم باید برم!!!
6-گفتم حموم یاد این صابونه افتادم.این صابونهای لوکس رو امتحان کردین؟مخصوصا اونی که بوی هلو میده.یعنی معرکه س.من که هر بار میرم حموم دلم میخواد یه گازی هم به این صابونه بزنم!!!
7-دیشب خوابهای قاطی و پاتی میدیدم و از بد قضیه هرچی خواب دیدم امروز درست از آب دراومد.از اتفاقهایی که افتاد بگیر و برو تا تماسهایی که با خونه مون گرفته شد و مکالمات من و بابا و حتی اینکه نهار امروز ماکارونی بود.اما بد قضیه اینجاست که خواب دیدم عمه جان که توی پست قبل وصف حالش رفت...جان به جان آفرین تسلیم کرده...اصلا خواب زن چپه!!!
8-اعتیادم به دنیای مجازی خیلی کم شده و از این بابت خیلی خوشحالم.نمیدونم اعتیادم کم شده و یا اینکه وقتم کم شده و سرم گرمه که این دور و ورها زیاد پیدام نمیشه.هرچی که هست دیگه رغبت زیادی برای این دنیای مجازی ندارم.البته این وبلاگ رو نمیبندم.این وبلاگ هست تا من هستم.هرچند آرشیوش حسابی تکه تکه شده (البته خودم همه آرشیو رو دارم) و در معرض دید عموم نیست ولی خوب این وبلاگ گذران روزهای زندگی من رو در خودش داره.پس مینویسم تا هستم.البته شاید کمتر از قبل!
9-از فردا دوباره سرکار رفتنها شروع میشه.نمیدونم چرا دیگه دلم نمیخواد برم سرکار.یعنی دلم میخواد ها.کلا از بیکاری و خونه موندن بدم میاد.اگه توی خونه بمونم هم قشنگ روانی و افسرده و خل و چل میشم.دلم میخواد برم سر یه کاری که ماله خودم باشه.وااای مثلا فکر کن یه کافه کوچولو با صبحانه و اسنک و نوشیدنی و خوردنیجاتهای خوشمزه و خاص.با شیرینی ها و تارتهای مخصوص رزی پز!!!فکر کن!!!آهای یونیورس، خدا، کائنات، اسمت هر چی که هست، حالا فردا یه کاری نکنی من رو از سرکارم بندازن بیرون و بعدش بگی خودت گفتی نمیخوای بری سرکار!من میخوام برم ولی خوب ترجیحم اینه که برم سر یه کاری که مال خودم باشه، یعنی کافه داری.ولی حالا که شرایطش رو ندارم با آغوش باز و قلبی آرام و مطمئن میرم همون شرکت جون و دوباره میوفتم روی نقشه های این مدرسه های کوفتی و هی با همکارها میگیم و میخندیم.تازه شم روز آخری قبل از عید نرفته بودم سرکار، پاداش نقدی دادن و چون من نبودم، بهم ندادن.پس یعنی فردا که برم سرکار، پاداشم رو هم میگیرم!!!(عقده ای و پزو هم خودتی!)
10-دیشب جاتون خالی من و سسل رفته بودیم اردک آبی به صرف بوفه سالاد و دسر.اونجا آرایشگری که همیشه میرم پیشش رو دیدم و دوباره این کرم افتاد توی وجودم که برم و موهام رو رنگی، هایلایتی، چیزی بکنم.تصمیم گرفته بودم موهام رو تا مدتی رنگ نکنم.موهای خودم زیتونیه که رنگش رو دوست دارم ولی خوب...امان از این موهای سفیدی که روز به روز دارن بیشتر میشن.جالب اینجاست که ژنتیک موهای خانواده پدری و مادری من اینه که موهاشون دیر سفید میشه.یعنی زیر سی سال که اصلا حرف موی سفید رو نزن!اون وقت من طفلکی...امان از محیط و شرایط زندگی!خلاصه حالا موندم که چیکار کنم؟یه ور ذهنم میگه برو رنگ کن یا هایلایت کن و یه ور دیگه میگه نه، همین خوبه!تا کدوم ور پیروز بشه و من کدوم وری برم، خودم هم هنوز نمیدونم!!!
11-میدانی هوس چی کردم؟هوس یه حس جدید، یه تپش جدید، یه شور و حال...ولی منظورم با یه آدم جدید و یه رابطه جدید نیست که من از هرچی رابطه جدیده فراریم.خودم هم نمیدونم چی میخوام.روحم به خیلی چیزها احتیاج داره که الان ازشون محرومم.من و سسل هستیم ولی تعهدی بینمون نیست.دوست فابریک همدیگه نیستیم.هرچند نه من کسی توی زندگیم هست و نه ظاهرا کسی توی زندگی اون هست.ولی خوب تعهدی هم به هم نداریم.یه رابطه نسبتا معمولی ولی با حساسیتهای زیاد.نمیدونم چه جوری بگم...یه جورهایی اصلا حوصله قید و بندهای رابطه رو ندارم و از طرفی هم حسهایی رو کم دارم که فقط یه رابطه میتونه فراهمشون کنه.از یه طرفی هم دیگه چیزی ارضام نمیکنه.این روابط جوابم رو نمیده.من خیلی چیزها رو توی رابطه دوستی که با سسل داشتم تجربه کردم و در نتیجه چیزی نمونده که بخوام تجربه ش کنم.برای همین دیگه این جور روابط ارضام نمیکنه.از طرفی هم کشش قید و بند یه رابطه جدی رو ندارم...چی دارم میگم؟درهم و برهم...بیخیال پس.فعلا همینجوری جلو میرم تا یه سر و سامونی به خودم و حسهام و نیازهام بدم...
12-مثل این خجسته دلها نشستم و کیفم رو برای فردا که میخوام برم سرکار مرتب کردم.ظرف غذام رو هم پر از ماکارونی کردم و گذاشتم توی یخچال.لباسهام رو هم مرتب کردم:مانتو مشکی با شلوار جین آبی با شال سرخابی و کیف جین و کفش آل استار جین آبی!لباسهای عصری که میخوام برم بیرون رو هم انتخاب کردم و مرتب کردم:مانتوی سدری با شلوار جین سرمه ای و کیف لویی ویتان و شال سفید(شاید هم روسری قرمز رنگم رو که بلنده و طرح صنایع دستی داره و سرم کنم)با کفش پاشنه دار(که البته فکر کنم با این کمردردم بهتره همون کالجهای قهوه ایم رو بپوشم).
13-امیدوارم سال خوبی پیش روی همه مون باشه.برای کشورمون هم سالی سرشار از رهایی و آزادی باشه.برای مردممون سالی پر از سلامتی و عشق و آرامش باشه.سالی پر از رسیدن به خوبیها و آرزوهای بزرگ...آخی یاد مامانم افتادم.دلم براش تنگ شد.گفته بودم با خاله م مسافرته؟یک ماهه که ندیدمش.آخی...دلم براش تنگ شده...داداشم رو هم که نگووو...امیدارم امسال آخرهای بهار همونجوری که خودش گفته بیاد و یه دلی از عذا در بیاریم و حسابی همدیگه رو ببینیم.
14-اینم فال حافظی که امروز به نیت اوضاع و احوال در این سال جدید گرفتم:
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبلهای که بینی بهتر ز خودپرس
Labels: هستم اگر میروم، گر نروم نیستم