رزسفید
روزمره گیهای من
Sunday, May 30, 2010
Gemini-4
دیروز عجب روزی بود برای خودش!!!
تا عصر که شرکت بودم و همه چیز عادی بود.بعدش که اومدم بیام سمت خونه هوا حسااابی ریخت به هم و گرد و خاک شد.منم هی سرفه و هی عطسه و هی خارش گلو و ...نزدیک خونه که رسیدم بابام زنگ زد که دندونم درد می کنه و رفتم دکتر و ...خلاصه معلوم شد بدونه ماشینه.منم که مهربون و دلرحم!رفتم دنبالش و اومدیم به سمت خونه.نزدیک خونه قرار شد بریم خرید خونه.خلاصه رفتیم و کلی چیز میز خریدیم.سوار ماشین شدیم.هر چی استارت زدم ماشین جان روشن نشد!هی استارت، هی دنده یک، هی خلاص، هی هول...فایده نداشت که نداشت.هوا هم پر از گرد و خاک!خریدها رو درآوردیم و با ددی جان دربست گرفتیم و اومدیم خونه.دست و صورتم رو شستم و گفتم برم دوش بگیرم که برق رفت!یه ذره نشستم و شمع روشن کردم و ...صدای ژنراتور میومد.سرم داشت میرفت.اگه پنجره رو می بستم گرمم میشد و اگه باز بود صدای ژنراتور که من صدا رو به جون خریدم.دیدم برق نیومد، گفتم میرم دوش میگیرم با نور شمع.رفتم توی حموم دیدم ای داد بیداد آب قطع شده(هر کی ندونه فکر می کنه اینجا عجب ده کوره ای که همه چیزش با هم قطع میشه)اومدم پای لپ تاپ و یه ذره توی اینترنت برای تحقیقم سرچ کردم که شارژ لپ تاپم تموم شد و خاموش شد!!!
بابام اومد و سوییچ ماشین رو گرفت و رفت تا یه فکری به حالش بکنه.ده دقیقه بعد اومد شاد و خندان که بللله ماشین روشن شد!!!فکر کن!!!
منم کاری از دستم بر نمیومد و دراز کشیدم و خوابم برد.با صدای زنگ موبایلم از جا پریدم.یعنی واقعا از جا پریدم.چون چشم باز کردم وسط اتاقم بودم!
با منگی تمام موبایلم رو جواب دادم که سسل بود!حالا هی اون میگه خواب بودی و من میگم نه!!!(نمیدونم چرا دروغ گفتم)اونم هی میگه راست میگی؟صدات مثل وقتیه که از خواب بیدار شدی.انقدر گیج بودم که نمیتونستم روی کلماتم تمرکز کنم.بهش میگم بیدار بودم.یعنی راستش خواب بودم ولی بیدار شدم.میگه با تماس من؟میگم نه.قبل از تو از توی کوچه صدا میومد، بیدارم کرد!(الکی)این همسایه ها مهمونهاشون داشتن میرفتن سر و صدا کردن و من بیدار شدم!(نمیدونم چه اصراری داشتم بگم بیدار بود و تازه این دروغها رو با اون همه منگی از کجام درآوردم!!!)بعدش هم سکوت کردم.گفت دارم میرم...(یه شهری)چیزی از اونجا میخوای برات بیارم.حالا هی من میگم نه.اون هی میگه بگو.تو اون منگی داشتم فکر می کردم سوغات اون شهر چیه.انقدر منگ بودم که با اینکه اون قدر اون شهر تابلو هستش و تازه قبلا هم اونجا رفته و از اونجا برام سوغاتی آورده بود، بازم یادم نمیومد سوغاتیش چیه؟!
بعد از تماس (که دیگه هیچی ازش یادم نیست) دوباره گرفتم خوابیدم و این بار از گرما بیدار شدم!برق اومده بود.کولر رو روشن کردم و خوابیدم!
صبح اومدم برم دانشگاه که یهو فرمون رو به سمت شرکت کج کردم و نرفتم دانشگاه و اومدم شرکت!
دیروز از حسابم صورتحساب گرفته بودم و یه مبلغی کم شده بود.رفتم بانک و خلاصه معلوم شد به عنوان قسط وامی که شونصد سال پیش گرفته بودم از حسابم کسر کردن.حالا منم مدارک بردم که بابا جون من تمام قسطهام رو به موقع دادم و موعد قسط این ماهم هم هنوز نیومده.شما چرا از حسابم کسر کردین؟
عین یاسین تو گوش خر خوندن بود(صد رحمت به خر)پولم رو پس ندادن و گفتم به عنوان قسط این ماهت بر میداریم.منم بانک رو گذاشتم روی سرم و چشمم رو بستم و دهنم رو باز کردم و هرچی میخواستم گفتم.آخرش هم آبدارچی طبقه پایین شرکت که اومده بود بانک من رو کشید بیرون و برد سمت شرکت!
مساله اون پول نبوده.چون من امروز نه، بالاخره ده روز دیگه این پول رو میریختم به حسابشون برای قسط.ولی اینکه سر خود و ده روز زودتر بدون اینکه تاخیری توی دادن قسطهام داشته باشم، از حسابم برداشت کردن خیلی برام زور داشت و خوشحالم که حداقل حرفم رو زدم.به رییس شعبه هم گفتم من دیگه پول نمیذارم توی حسابم باشه.چون شما خوشتون میاد و هی برداشت می کنین.از این به بعد حقوقم رو که ریختن به این حساب(بانک صادرات، این حساب مال حقوقمه و باید مال همین بانک باشه.چون حساب شرکت که باهاش حقوق ها رو میدن مال همین بانکه)بلافاصله منتقلش میکنم به یه حساب دیگه از یه بانک دیگه.چون شما جنبه پول تو حساب بودن ندارین.بهش گفتم سر خود زودتر از موعد پول برداشت کردین، اون وقت یه ماه که قسط من به جمعه افتاده بود و فرداش پرداخت کردم بهم جریمه خورد.دیرکرد جریمه داره، زودکرد جایزه خوش حسابی نداره و ...
خلاصه که دیروز و امروز روزی بودن برای خودشون!!!
پ.ن:سیمین جان من اگه گفتم فیس بوک امنیت نداره منظورم از این لحاظ بود که همه میتونن پیدات کنن و هرچه قدر تنظیمات پروفایلت رو محدود کنی، بازم میشه پیدات کرد.من کلا از کامیونیتی های مجازی خوشم نمیاد.یه جورایی بیزارم ازشون.دلیلش رو هم میدونم و کاملا میدونم از کجا میاد.من هیچ کاری برای امنیت پروفایل فیس بوکم نکردم.خیلی خیلی خیلی کم اونجا سر میزنم.عکسم هم عکس خودم نیست.همین!

Labels:

Saturday, May 29, 2010
Gemini-3
همیشه دلم به حال اونهایی که جمعه ها وبلاگشون رو آپ می کنن میسوخته.چرا؟به خاطر اینکه به نظرم این آدم انقدر تنهاست یا حالش بده که روز جمعه که همه دنبال حال و حول هستند، اون میاد و وبلاگش رو آپ می کنه!!!
حالا امروز خودم هم اومدم وبلاگم رو در روز جمعه آپ کنم.یه دل سیر نوشتم از حس و حالم ولی بیخیالش شدم.دیشب هم برای توی اون یکی وبلاگ در گوشی یه چیزکی نوشتم ولی پشیمون شدم و پابلیشش نکردم!
حالا الان که این صفحه رو باز کردم که بنویسم، پشیمون شدم از اون چیزهایی که خواستم بنویسم.ولی خوب تا صفحه بازه منم یه دستور غذا میذارم اینجا.این یه غذای من درآوردیه که برای نهار امروز مامان و بابا درست کردم.
چند تکه مرغ رو میذاریم با آب کم و سیر و پیاز و دارچین و ففل سیاه و نمک و پودر تخم گشنیز و زعفرون بپزه.توی این فاصله تا مرغها پخته بشن، پیاز داغ فراوون درست می کنیم و بهش زردچوبه اضافه می کنیم.چند تا سیب زمینی رو مکعب مکعب ریز می کنیم و به پیاز ها اضافه می کنیم و چند تا هویج رو هم ریز می کنیم و تفت میدیم.سیب زمینی ها که نیم پز شدن چند تا گوجه ریز(از این گوچه های مینیاتوری ها)بهشون اضافه می کنیم.چند تا فلفل سبز رو با قیچی می بریم و بهش اضافه می کنیم.یه ذره شوید اضافه می کنیم.بعدش مرغها رو که نیم پز شدن رو می ذاریم توی این مواد و با این مواد روش رو می پوشونیم و زیرش رو کم می کنیم و میذاریم جا بیوفته.آخر سر هم روش لیموی تازه می چلونیم.من به آبی که مرغها توش پخته بودن، آب لیمو و ورمیشل اضافه کردم و شد سوپ.برنج ته چین هم درست کردم و با سالاد شیرازی چیدم روی میز و به خورد مامی جان و ددی جان دادم!
درسته خودم گیاهخوارم و گوشت نمیخورم ولی اون دوتا که گناهی نکردن که پا به پای من همش سبزیجات و حبوبات بخورن!به این میگن دموکراسی!!!
پ.ن:امروز هوا جون میده برای بیرون رفتن.هوا توپه توپه!!!
شنبه نوشت:الان اومدم و دیدم تاریخ این پست مربوط به امروزه!!!جلل الخالق من این پست رو دیروز جمعه حدود ساعت سه بعدازظهر نوشتم!!!

Labels:

Thursday, May 27, 2010
Gemini-2
-نمیدونم این چند وقته چند بار فیلم (B i t t e r-M o o n) رو دیدم.هر باری که دیدم هم نشستم و کلی زار زدم.از نظر من این فیلم اصلا فیلمی پر از صحنه های صکصی نیست.به نظرم واقعا فیلم تلخیه.تلخ و البته حقیقی.با بی رحمی تمام ارتباط بین آدمها رو به همون گندی که هست به تصویر می کشه.
درسته که من آدم احساساتی هستم ولی خیلی کم شده که با دیدن یه فیلم اشک بریزم.ولی هر بار این فیلم رو دیدم کلی متاثر شدم و اشکم حسابی در اومد.
یادمه فیلم رو که میخواستم از سسل بگیرم، بهم گفت این فیلم پر از صحنه های صکصیه و از دید اون این فیلم یه فیلم پورنوگرافی محسوب میشد.یعنی با این دید من این فیلم رو شروع کردم به دیدنش.ولی بعد از تموم شدنش حس عجیبی داشتم.خیلی رقت انگیز بود.روابط بین انسانها و کشش و جذابیتشون برای هم.بعدش که به اوج همه چیز رسیدن و تا آخر همه چیز رفتن، کم کم رابطه شروع میکنه به توی سرازیری افتادن.بدترین حالتش هم اینه که فقط یه نفر بیوفته توی سرازیری و نفر دوم همونجا توی قله باشه!اگه دو نفر بیوفتن توی سرازیری همه چیز حله.اون رابطه خواهی نخواهی تموم میشه.ولی وقتی یکی اون بالا می مونه و اون یکی میاد پایین.و اینکه کارهایی که زمانی که توی اوج رابطه برای طرفین مهم و خوشاینده، بعد از توی سرازیری افتادن فقط یه عادت و یه کار اعصاب خرد کنه...پوووف...
نکته دیگه فیلم انتقام بود.اینکه توی دنیا هر کاری بکنی به خودت بر می گرده.گهی زین به پشت و گهی پشت به زین.
نمیدونم با اینکه از دیدن این فیلم حالم خیلی بهم میریزه ولی چرا انقدر می بینمش.جذابیت عجیبی برام داره.اون صحنه ای که می می(هنرپیشه زن فیلم)به اسکار(هنرپیشه مرد فیلم)التماس می کنه که بذاره باهاش بمونه، بدجوری بهمم میریزه.و بعدش اذیتهایی که به می می تحمیل می کنه و میخواد اون رو از خودش برونه.و در نهایت می می که تلافی همه اون کارها رو با خونسردی سر اسکار درآورد!!!
هر کاری رو تو بلدی انجام بدی رو من بهترش رو بلدم انجام بدم.
این یکی از جمله های فیلمه.خیلی عمیقه به نظرم.وقتی کسی کاری رو انجام نمیده همیشه دلیل بر ناتوانیش نیست، گاهی دلیل بر نخواستنشه.یعنی نمیخوای اون کار رو انجام بدی، نه که نتونی انجامش بدی.
-این روزها مشغولم به کار و درس و هزاران فکر توی سرم دارم برای آینده م.کلی فکرهای مختلف و عجیب و غریب...
-امروز چهلم داییمه...چهل روز گذشت...روحت شاد دایی جان...فردا هم چهلم عمه جان...روحت شاد عمه جان...
-یعنی من انقدر بزرگ شدم که باید برم و با لباسی، روسری، پارچه ای، چیزی مامانم و خاله م رو از مشکی دربیارم؟!من کی انقدر بزرگ شدم آخه؟!
-دندونم درد می کنه!!!
-مواظب خودتون باشین.تعطیلات خوش بگذره!

Labels:

Saturday, May 22, 2010
Gemini-1
امروز اولین روز از آخرین ماه بهاره...
هفته پیش که شمال بودیم، دوست یکی از دوستامون هم اومده بود که یه دختر چهار ساله داشت.دخترک کلی شیرین زبون بود و البته خیلی بزرگتر از سنش حرف میزد.شیوه تربیتی پدر و مادرش رو خیلی پسندیدم.خیلی منطقی باهاش برخورد می کردن.مثلا دخترک می دونست با گریه نمی تونه کارش رو پیش ببره و برای همه چیز باید صحبت کنه و لوس بازی و گریه فایده ای نداره!
اون شبی که قرار بود بریم شمال، ما دیرتر رفتیم.وقتی رسیدیم دخترک خوابیده بود و دوستم گفت کلی راجع به شماها اطلاعات گرفته و میخواسته ببینتتون(دخترک تا حالا من و سسل رو ندیده بود)ولی دیگه خوابش گرفته و خوابیده و کلی پرسیده که شماها زن و شوهر!!!هستین یا نه؟که منم بهشون گفتم نه زن و شوهر نیستن!
صبحش که بیدار شد، ما داشتیم صبحانه میخوردیم.اومد توی تراس و کلی بغلش کردم و باهاش حرف زدم و سعی کردم باهاش دوست بشم.نهار که رفته بودیم بیرون، منتظر بودیم غذامون بیاد، دیدم رفته در گوش دوستم داره یه چیزی میگه.(اونجا همه زوج بودن و دوتا دوتا کنار هم نشسته بودن.من و سسل هم کنار هم بودیم دیگه)خلاصه داشت در گوش دوستم چیزی میگفت و دیدم دوستم داره می خنده.نگو دخترک رفته به دوستم گفته مگه نگفتی اینا زن و شوهر نیستن، پس چرا کنار هم نشستن؟!دوستم هم گفته خوب زن و شوهر نیستن ولی دوست هستن.چه اشکالی داره دوستها کنار هم بشینن؟!مادر دخترک هم سعی کرد روشنش کنه که حتما دو نفر نباید زن و شوهر باشن که کنار هم بشینن و می تونن دوست باشن!
خلاصه گذشت.شب توی ویلا بساط بزن و برقص برپا بود.من نشسته بودم که سسل اومد دست من رو گرفت که با هم برقصیم.منم پا شدم.در حین رقص دیدم دخترک نشسته روی اپن آشپزخونه و دستهاش رو زده زیر چونه ش و زل زده به ما!بهش خندیدم و چشمک زدم بهش که دیدم داره داد میزنه(صدای آهنگ بلند بود و صدا به صدا نمیرسید)دیدی شوهرت نیست ولی داری باهاش میرقصی!!!یهو همه زدن زیر خنده و دوباره مامانش سعی کرد روشنش کنه که حتما همه نباید زن و شوهر باشن که با هم برقصن!
فرداش سر صبحونه کنار من نشسته بود(دیگه کلی با هم دوست شده بودیم)برگشته یهو به من میگه تو چرا هنوز برای خودت شوهر پیدا نکردی؟!!!
یعنی فکم افتاده بود پایین.دوباره بساط خنده رو به راه شد.پدر و مادرش سعی کردن روشنش کنن که حتما همه نباید زودی ازدواج کنن و ...
بماند که توی این چند روز چند بار به من گیر داد که چرا برای خودت شوهر پیدا!نکردی؟!اینجا همه عروسی کردن و تو هنوز عروسی نکردی!یه بار که گفت با خنده برگشتم بهش گفتم چرا انقدر به من میگی آخه؟برو به سسل بگو که چرا زن نگرفته.اونم زن نداره و مجرده توی این جمع.فقط من مجرد نیستم که!!!
مامانش و بقیه هم بهش گفتن که اشکالی نداره که.اگه رزی ازدواج نکرده یه روزی ازدواج می کنه.همه یه روزی عروسی می کنن.بعضی ها هم عروسی نمی کنن و ...سسل هم مجرده.اونم زن نداره.یه ذره به اون هم بگو!!!
انگار نه انگار که بقیه چی دارن بهش میگن، برگشته بهم میگه اون مهم نیست.تو مهمی!تو باید عروسی کنی.اون اگه عروسی نکنه اشکالی نداره!!!
خلاصه فقط این دخترک چهار ساله قضیه بی شوهری من رو توی سرم نکوبیده بود که کوبید!!!
تازه روز آخر که بعد از نهار، دم رستوران ازشون جدا شدیم، من بغلش کردم و با هم عکس گرفتیم وخداحافظی کردیم.همین جور که توی بغلم بود، دستهاش رو انداخت دور گردنم و یواش در گوشم گفت قول بده دفعه دیگه که دیدمت برای خودت یه شوهر پیدا!کرده باشی!!!بعدشم برای عروسیت یه تاج نگین دار بذار روی سرت و موهات رو هم همینجوری بباف.خیلی خوشگله، بهت میاد!!!(من دو طرف جلوی موهام رو دو تا گیس کوچولو بافتم!)
حالا دم دست ترین خواستگاری که دارم، یه آقای دکتره که سربازه و دکتر عمومیه و قراره تخصص امتحان بده.هر چند که از شغل پزشکی بدم میاد و حاضر نیستم با یه دکتر عمرم رو شریک بشم*، ولی به خاطر دخترک مجبورم!!!به آقای دکتر جواب بله بدم.اون وقت من که دانشجو هستم و نصفه نیمه میام سرکار.اونم که سربازه و تازه بعدش هم قراره بخونه برای تخصص.میریم ته شهر یه اتاق اجاره می کنیم و با قناعت زندگی می کنیم و بعدش هم من درسم تموم میشه و هم اون تخصص می گیره و معروف میشه و منم یه معمار مترجم معروف میشم و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می کنیم!!!
*:لطفا پزشکان محترم ناراحت نشن و به دل نگیرن.من به دلیل اینکه پزشکان وقتشون مال خودشون نیست و برنامه زندگیشون مشخص نیست و از اونجایی که خیلی حسود هستم طاقت ندارم کسی به شوهرم نزدیک بشه(میگن دکتر محرم اسرار مریضهاست)و یک سری از این دلیل های خاله زندکی دلم نمیخواد با دکتر جماعت زندگی کنم.وگرنه همه ما مدیون این دکترهای عزیز هستیم.اگه دکترها نبودن چه بسا الان ما هم نبودیم!
تبریک:مرکوری عزیزم خیلی مبارک باشه.خیلی ذوق کردم وقتی خبر عروسی تو ویرگو رو شنیدم.پریشب همش یادتون بودم که الان دارین چیکار می کنین و ...امیدوارم همه چیز خوب پیشرفته باشه و کلی هم خوشبخت بشین عزیزکم.
پ.ن:زبونم مو درآورد.ااااااااه.چند بار بگم آخه، ایمیلتون باید جیمیل باشه.پسوردی نیست اون وبلاگ خصوصیم که براتون پسورد بفرستم!!!شما ایمیل جیمیلتون رو میدین، من براتون دعوتنامه میفرستم.شما توی اینباکستون که دعوتنامه اومده روی لینکی که بهتون میده کلیلک می کنین و بعدش یه جایی ازتون پسورد میخواد و پسورد ایمیلتون رو وارد می کنین و وارد وبلاگ میشین.ایمیل حتما باید جیمیل باشه، یاهو و بقیه ایمیلها رو قبول نمی کنه.اینا دست من نیست، قوانین گوگله!
یه ذره دقت کنین.من چند تا پست درباره این قضیه نوشتم.بعد که جوابی نمی گیرین(یا منتظرین پسورد براتون بفرستم یا منتظرین با ایمیل یاهو براتون دعوتنامه بفرستم!)فکر می کنین من نخواستم براتون دعوتنامه بفرستم.من برای همه دعوتنامه فرستادم.حتی اونهایی که نمی شناختمشون!
این دفعه آخر بود که در این باره نوشتم.از این به بعد هیچ چیزی درباره ش نمی نویسم.هر کی فهمیده و ایمیلش رو فرستاده، دعوتنامه ش رو هم گرفته و میتونه اونجا رو بخونه.بقیه هم برن یه ذره دقت کنن!!!
یه سری دیگه هم دعوتنامه میخوان، ولی آدرس ایمیل نذاشتن.من به کجا دعوتنامه بفرستم آخه؟!!!!توی کامنتی که میذارین آدرس ایمیلتون رو هم بذارین.من کامنتهایی که ادرس ایمیل دارن رو منتشر نمی کنم که حریم افراد حفظ بشه.توی اون وبلاگ هم کسی ایمیل و پسوردتون رو نمیبینه.خیالتون راحت!
اعصاب آدم رو بهم میریزن ها!!!
بعدا نوشت:یه تبریک گنده برای اون دوستی که کامنت گذاشته و گفته تایید نکنم و گفته مرحله اول ارشد مجاز شده.مباااااااااااااااااارکه دوستم.حتما حتما مرحله بعد هم قبول میشی.آفرررررررررررین که با تغییر رشته تونستی مجاز بشی.مبااارکه دوستم یه عالمه تبریک.یو هو.قرررررررش بده و قرررررررش بده!!!

Labels:

Wednesday, May 19, 2010
Taurus-16
امروز که رفتم دانشگاه وارد کلاس که شدم دیدم این رو روی تخته نوشته بودن:
گاهي گمان نمي كني ولي مي شود، گاهي نمي شود، نمي شود كه نمي شود؛
 گاهي هزار دوره دعا بي اجابت است، گاهي نگفته قرعه به نام تو مي شود؛
 گاهي گداي گداي گدايي و بخت نيست، گاهي تمام شهر گداي تو مي شود.
(دکتر علی شریعتی)
بدجوری به دلم نشست.کلی هم آویزوون استاد شدم تا حذفم نکنه.انقدر براش داستان بافتم که دیگه خودش کم آورده بود.میگفت غیبتهات زیاده.خلاصه که به خیر گذشت.
پ.ن:هر کی دعوتنامه میخواد ایمیلش رو بذاره.اگه برای کسی دعوتنامه نرسیده دوباره ایمیلش رو بذاره.من برای همه دعوتنامه فرستادم.
ولی خدا وکیلی توی این پنج سال وبلاگ نویسیم(توی بلاگفا و اینجا)وقتی کسی هیچ اثری ازش نبوده، من الان چه جوری اعتماد کنم و براش دعوتنامه بفرستم؟!درسته اینجا هویت ها همه مجازی هستن، ولی حداقل توی این پنج سال یه اثر کوچولو از خودتون میذاشتین بابا.حالا که حرف یواشکی شده همه پیدا شدن!!!ای بابا!!!چی بگم آخه؟!
Tuesday, May 18, 2010
Taurus-15
دو تا امتحان امروز به خیر گذشت و برای اولین بار توی کل دوران تحصیلم تقلب کردم و روی میز نوشتم و تقلبم به دردم خورد.نمیدونم یه اتفاقهایی چرا توی زندگی پیش میان؟!
بقیه ش رو تشریف بیارین اینجا

Labels:

Taurus-14
از صبح زود بیدار شدم که برای امتحان عصرم درس بخونم.گفتم یه چند ساعتی درس میخونم و بعدش میرم دانشگاه.ولی نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده.گرمم شد، کولر روشن کردم.سردم شد، بلافاصله خاموشش کردم.دلم درد می کرد.پاشدم راه رفتم.انگار دلپیچه داشتم، ولی نداشتم.یه چیزی ته گلوم داره فشار میاره.بغض نیست ولی نمیدونم چیه.لمس و بیحسم.طپش قلب داشم، پرپرانول خوردم.یه حس عجیبی داشتم که نمیتونم بیانش کنم.یعنی بلد نیستم بیانش کنم.رفتم شربت بهارنارنج درست کردم، یه شربت غلیظ.شاید اینجوری آروم بشم.نشد...یه ذره یوگا کردم.شربت بیدمشک خوردم.بازم آروم نشدم...بیقرارم.چند تا قطره اشک ریختم.دیدم توان گریه ندارم.دوش گرفتم.دلم یه آغوش سفت سفت میخواد.من چرا اینجوری شدم؟!
بدنم کوفته س و روحم هم خیلی عجیب شده.برام غیر قابل درک شده.نمیدونم چمه.فقط میدونم که خوب نیستم...فقط دلم میخواد بیحرکت دراز بکشم و بخوابم.بدون فکر کردن به هیچ چیزی...حوصله درس و مشق رو هم ندارم.عجب موجودی شدم من...
دقیقا هوس آغوشت رو کردم...آهان راستی دیشب خوابت رو دیدم...

Monday, May 17, 2010
Taurus-13
من نمیدونم این دانشگاهه که من میرم یا دبیرستان که انقدر امتحان میگیرن؟!اه!!!کلافه شدم دیگه.میدونین چیه؟من رشته زبان رو از بچه گی دوست داشتم.معماری رو هم دوست داشتم.ولی احساس می کنم با هیچ کدومشون خوشحال نیستم.دلم میخواد یه جوری زندگی کنم که دوست دارم.چه تضمینی وجود داره که من چند سال دیگه عمر کنم؟من همه چیز رو هی دارم موکول می کنم به بعدا.شاید این بعدا هیچ وقت نیاد.شاید اصلا اون بعدا همین امروز باشه.همین الان.(مثل جملات کتابهای روانشناسی شد!)
اصلا دلم میخواد برم رشته آشپزی بخونم.آخ که چه هیجانی داره.ولی تا اونجایی که میدونم توی ایران همچین رشته ای نیست.هست؟کسی میدونه؟فکر می کنم اگه باشه هم دانشگاه علمی کاربردی داشته باشه.نه؟!یادمه یه زمانی که زیاد از پل صدر، شریعتی رد میشدم، یه دانشگاه علمی کاربردی نرسیده به پل صدر بود که اگه اشتباه نکنم رشته آشپزی هم روی تابلوش نوشته بود.کسی اطلاعاتی داره در این زمینه؟!اصلا مقطع تحصیلیش برام مهم نیست.عنوانش هم مهم نیست اگه بگن بعد از این همه سال و با داشتن مدرک معماری رفته آشپزی خونده!ممنون میشم اگه اطلاعاتی دارین بهم بدین.حتما برام خیلی مهمه که توی ایران باشه.خارج از ایران رو میدونم که همچین رشته ای هست.ولی من فعلا شرایط از ایران رفتن برای تحصیل رو ندارم(بنا به دلایلی)
حالا فردا هم دوتا امتحان دارم.خیلی سخت نیستند ولی بالاخره باید خونده بشن.اصلا حال و حوصله درس خوندن ندارم.دلم یه گپ دوستانه میخواد.یا یه بیرون رفتن ملس.پیاده روی هم خوبه.
ظهر انقدر هوس شیرینی کرده بودم که پاشدم و شیرینی درست کردم.راستش بیشتر از خوردن شیرینی دلم درست کردنش رو میخواست.خلاصه این رو درست کردم.واقعا من دیگه نباید برم توی این وبلاگ.چون هر بار رفتم بعدش گرسنه م شده و یه چیزی از توش درست کردم و زدم بر بدن.البته واقعا هم دستورهاش خوبه و خوراکیهاش خوشمزه از آب درمیاد.من که خیلی از دستورهاش رو درست کردم و حالش رو بردم!
دیروز عصر با دوتا دوست نازنین رفتیم کافی شاپ خانه هنرمندان.با اینکه اصلا قصد حرف زدن نداشتم، یهو به خودم اومدم و دیدم دارم یک بند حرف میزنم.اونم راجع به قضیه ای که دلم نمیخواست راجع بهش حرف بزنم.(معلومه چی بود دیگه.نه؟!)نمیدونم چرا خودم انقدر محکم داشتم حرف میزدم ولی یکی از دوستام داشت اشک میریخت.زندگی من بوده که رفته.نمیدونم چرا اون داشت اشک میریخت.درسته توی اون وبلاگ یه چیزهایی براتون نوشتم ولی بازم همه چیز رو ننوشتم.یه چیزهایی هست که مثل خوره روح رو در انزوا میخراشد و میخراشد و هی میخراشد.یه چیزهایی که هیچ موقع یادت نمیره...
شاید برای همینه که ذهنم متمرکز نمیشه امروز.یه چیزی هست که هی میخوام فراموشش کنم ولی عین چی نشسته جلوی چشمم و تا میام فراموشش کنم هی یادم میاد و میخوره توی سرم...
دلم میخواد برم بیرون.راستش من بیرون زیاد میرم.هم با دوستهام و یه وقتهایی هم تنها.سینما هم میرم.بیشتر هم تنها میرم.یعنی از بعد از تموم شدن رابطه من و سسل و کم شدن رابطه مون، من خیلی جاها رو تنها میرم.سینما، خرید، رستوران، پیاده روی، فشم و ...نه که همیشه تنها برم.نه.گاهی هم با دوستان میرم.ولی اصلا دست و دلم نمیره که با کسی برم.وگرنه دوستان هستن و اگه بهشون بگم مطمئنا تنهام نمیذارن.ولی واقعا بهم نمیچسبه.ولی امروز واقعا دلم میخواد برم بیرون و واقعا دلم میخواد تنها نباشم.دلم دوست میخواد و محبت.از جنس واقعی.از همون جنسی که فکر می کردم سسل هست ولی نبود...
به جای همه اینها دراز کشیدم روی تختم و توی یکی از خوشیهای این روزهام *غوطه ورم و سعی می کنم به خودم بقبولونم همه چی آرووومه، من چقدر خوشبختم...
*: خوشی این روزهای من اینه که روی تختم که زیر پنجره س دراز بکشم یا بشینم واز بوی پیچ امین الدوله ای که پایین پنجره اتاقمه لذت ببرم و به صدای پرنده ها گوش بدم.(آخه خونه ما توی یه کوچه بن بست و دنجه که معمولا سر و صدایی توش نیست.در نتیجه صدای پرنده ها به راحتی شنیده میشه!)
پ.ن:عکس مربوط میشه به رولت دارچینی که امروز درست کردم و چایی سبز پرتقالی! 
اضافه شده در ساعت 19/00:الان کسی این دور و ورا آنلاین هست که دو کلوم با هم حرف بزنیم آیا؟!نسترن جان کجایی؟!

Labels:

Sunday, May 16, 2010
Taurus-12
من دیشب رسیدم.امروز نرفتم دانشگاه و اومدم سرکار.راستش حال سرکار رو هم نداشتم.ولی گفتم بیام هم ساعت کاریم رو پر کنم و هم دوستهام رو ببینم.بعدشم من که بمونم توی خونه درس نمیخونم!پس حداقل بیام سرکار.با این اوضاع داغون سرکار اومدنم آخر ماه نمیدونم چی در انتظارمه!
سفر شمال هم خوب بود.جایتان خالی.هوا عاااالی بود.همسفرها خوب بودن.محیط خوب بود.هر چند یه چیزهایی رو اعصابم رفت چند باری ولی واقعا لازم بود.ولی من اصلا دلم نمیخواست برگردم و بیام.انگیزه ای برای برگشتن نداشتم.ولی خوب بالاخره چی؟باید برگردم.حتی اگه یه هفته دیگه هم میموندم آخرش باید یه روزی بر می گشتم.
کاش بتونم جل و پلاسم رو جمع کنم و برم توی یه شهر ساحلی شمالی یه رستوران بزنم و زندگی کنم.هی هی هی کاش بشه یه روزی!
دعوتنامه ها رو هم فرستادم.دریا پری جان، قربونت برم ایمیل تو که هنوز yahoo هستش.باید Gmail باشه که بتونم برات دعوتنامه بفرستم!
من کامنتهاتون رو چون آدرس ایمیل توش بود پابلیش نکردم.وگرنه همه رو خوندم!این همه خواننده خاموش؟!!!تا حالا کجا بودین آخه؟!!!
حالا یه سر تشریف بیارین اینجا بی زحمت!

Labels:

Wednesday, May 12, 2010
Taurus-11
هی نوشتم و پاک کردم ولی چیزی که به دلم بشینه از توش درنیومد.دلم میخواست قبل از رفتن به شمال یه چیزی اینجا براتون می نوشتم.نیومد دیگه.هر چی نوشتم حسش نیومد!
همین دیگه.مواظب خودتون باشین.
پ.ن:عزیزانم چند بار بگم آخه ایمیلی که میفرستین باید مال جیمیل باشه!!!ایمیلهای یاهو نمیتونن وارد اون وبلاگ بشه.دست من نیست که!!!قوانین گوگل میگه بابا جون!!!
یعنی باید آدرس ایمیلتون اینجوری باشه:
someone@gmail.com
نه اینجوری
someone@yahoo.com
من از توی تنظیماتم میتونم ببینم که وارد وبلاگ خصوصی شده و کی نشده.خیلیها هنوز ایملشون رو چک نکردن.چک کنین دیگه.هی دعوتنامه نخواهین.اول ایمیلتون رو چک کنین و بعد گله کنین عزیزانم.من دیگه دارم میرم خونه که برم مسافرت.از این ساعت به بعد هر کی ایمیلش رو بذاره بعد از اینکه از مسافرت برگردم براش دعوتنامه میفرستم.گفته باشم!!!

Labels:

Monday, May 10, 2010
Taurus-10
دوستان عزیز نمیدونم چی شده که دعوتنامه ها به دستتون نرسیده.برای همه اونهایی که کامنت گذاشتین و خیلی های دیگه دعوتنامه فرستادم ولی نمیدونم چرا نرسیده هنوز؟!!!
الان دارم میرم جلسه.وقتی برگردم میبینم که چیکارش میتونم بکنم!!!مثل اینکه بلاگر مشکل داره.چون حتی نمی تونم پست قبل رو هم ادیت کنم!!!
اضافه شده در ساعت 15:09:الان چک کردم درست شده.دعوتنامه ها رو فرستادم.هر کسی نگرفته هنوز ایمیلش رو توی کامنتهای همین پست توی همین وبلاگ برام بذاره تا براش بفرستم.اگه اون وبلاگ رو خوندین، یه حاضری کوچیک بزنین اونجا که بدونم تونستین موفق بشین!
خیالتون راحت کامنتها تاییدیه و هیچ کسی آدرس ایمیلتون رو نمیبینه!
دوستان عزیز لطفا ایمیلهاتون رو چک کنین!
اضافه شده در ساعت 16:04:دوستان عزیزی که ایمیلتون رو چک کردین و هنوز دعوتنامه براتون نیومده، لطفا آدرس ایمیلتون رو برام توی همین پست کامنت بذارین.یعنی به جای کامنتی که میخواین بنویسین آدرس ایمیلتون رو برام بذارین.اقلیما بانو شما هم همینطور.
Taurus-9
دیروز دو تا امتحان داشتم.یکیش رو گند زدم.یعنی بدترین امتحانی بود که توی کل دوران تحصیلم داده بودم!اون یکی رو هم عالی دادم!!!فردا هم امتحان دارم.هفته دیگه هم دوتا امتحان.اصلا کشش درس خوندن ندارم.احساس می کنم روی سطح مغزم روغن ریخته و هر چی میخونم توی ذهنم نمیره و لیز میخوره و سر میخوره و میریزه پایین!برای فردا باید یه رمان رو بخونم و نقدش کنم و امتحان هم بدم.ولی هیچی ازش نخوندم هنوز!فقط دلم میخواد بخوابم.سر کار هم نیام.دلم میخواد فقط آشپزی کنم.کیک و دسر درست کنم.غذا بپزم.این کار آرامش عجیبی بهم میده.دیروز به سرم زده بود برم انصراف بدم و برم یه رشته ای مثل آشپزی بخونم.(نمیدونم اصلا همچین رشته ای توی ایران هست یا نه؟)یا اصلا درس هم نخونم و از کارم هم بیام بیرون و برم یه جا آشپزی کنم.یا یه کارگاه بزنم و دسر و کیک درست کنم و بدم دست خلق الله!شاید خنده دار باشه.ولی این کار رو فوق العاده دوست دارم و بدجوری آرومم می کنه!توی این هفته خیلی فکر کردم با خودم و دیدم هیچ چیز زندگی من اون چیزی نیست که دوست دارم.ناشکری نمیکنم.میدونم من موقعیتهایی دارم که شاید برای خیلی ها خوشایند باشه.میدونم که سالم هستم و این بزرگترین نعمته.خانواده درست و حسابی دارم.دوستهای مهربونی دارم.درس خوندم و دارم میخونم.کار دارم.همکارهای خوبی دارم.ماشینی دارم که میتونم سوارش بشم و برم هرجا خواستم.(ای ماشین یکی ازمحرمترینها به منه.چه چیزهایی رو در خودش ندیده.چه حرفهایی رو که از من نشنیده)سقفی دارم بالای سرم.و خیلی چیزهای دیگه...(سلام مهرناز جونم)ولی واقعیتش اینه هیچ کدوم از کارهایی که توی زندگیم کردم همونی نبوده که میخواستم.من اصلا آدم پشت میز نشینی نیستم.کارهای اینجوری من رو میخراشه.خموده م می کنه.داشتم فکر می کردم من تقریبا یک سال و نیم دیگه سی سالم میشه و شاید نصف عمرم گذشته و من هنوز به هیچ کدوم از آرزوهام که نرسیدم هیچ، الان توی موقعیتی هستم که نه تنها دوستش ندارم بلکه بدجوری باعث آزارم میشه و هیچ کس هم مقصر نیست جز خودم...باید یه کاری براش بکنم.من دارم چیکار می کنم با خودم؟!
پ.ن:شنبه و یکشنبه تعطیله آیا؟فقط تهران؟فقط شرکتهای دولتی؟اون وقت من که دانشگاهم قزوینه و شرکت محل کارم هم خصوصیه، آیا دل ندارم که هم باید بیام سرکار و هم باید برم دانشگاه؟!!!
جوابدونی:
مهرناز جونم چرا فکر می کنی حرفهات رو قبول ندارم؟!قبول دارم.خوب هم دارم!
برای خوندن پست خصوصی براتون یه دعوتنامه فرستادم به همون آدرس جیمیلی که قبلا برام گذاشته بودین.روی لینکی که توی این ایمیله کلیک کنین میتونین وارد وبلاگ بشین یا اینکه اگه از توی میل باکستون نمیخواین برین می تونین روی لینک وبلاگ کلیک کنین و آدرس ایمیل جیمیلتون رو که برام چند ماه پیش فرستادین رو وارد کنین و پسوردتون رو هم وارد کنین تا بتونین وارد وبلاگ بشین و بتونین بخونین.من برای هر کسی که ایمیل فرستاده بود، دعوتنامه فرستادم.اگه دست کسی نرسیده برام توی کامنتدونی ایمیلش رو بذاره تا براش دعوتنامه بفرستم.اگه تا امروز عصر ایمیلتون رو بذارین میتونم دعوتنامه بفرستم.وگرنه فردا که دانشگاه هستم و پس فردا هم دارم میرم شمال.نمیدونم قبلش میرسم بیام نت یا نه.اگه دیر شد نگران نشین.به محض اینکه برگشتم براتون دعوتنامه میفرستم.(یادتون باشه اگه ایمیل برام فرستادین حتما حتما حتما جیمیل باشه)

Labels:

Saturday, May 8, 2010
Taurus-8
من الان خیلی خوب حال و درد اون کسانی رو که دیپورت میشن رو میتونم بفهمم...
زندگی من شده مثل یه کلاف سردرد گم که هر موقع فکر می کنم سر نخ رو بالاخره پیدا کردم، می بینم نه خیر نه تنها سر نخ پیدا نشده بلکه این چیزی که فکر میکردم سر نخ هستش، سلسله جبالی از گره های ریز و توی هم توی همه!
کسی که اولین ضربه رو تاااب بیاره، بقیه ضربه ها رو هم می تونه تحمل کنه...پس چرا من هی فکر می کنم اولین ضربه رو گذروندم و تاب آوردم...پس چرا هنوز در هم میشکنم؟چرا هنوز مبهوت میشم و به هم میریزم...چرا؟چرا؟چرا؟!
من نه سیاست بلدم متاسفانه نه بلدم ادا دربیارم.من همونم که هستم.واقعا هر چی هستم همونم.ولی انگاری باورش سخته.وقتی راست می گم باور نمیشم.ولی وقتی دروغ میگم هرچند اون دروغ ناخوشاینده ولی باور میشه...
حالم خوب نیست.راستش اصلا خوب نیستم.
فردا امتحان دارم...پایان ترم...هیچی نخوندم...نمیتونم بخونم...
من واقعا به یه موج شادی و انرژی نیازمندم.میشه برام بفرستین لطفا؟!
Thursday, May 6, 2010
Taurus-7
-در مورد بلایی که پست قبل سر کیفم اومد باید بگم وقتی کیفم خشک شد نه دیگه بوی پیاز داغ میداد و نه خود کیف از فرم افتاده بود و بیریخت شده بود.همه چیز خوب و نرمال بود.الان هم کیفم تر و تمیز و تپل مپل، روی میزه!
-در مورد وسایل اتاقم و اینکه به غیر از کتابخونه همه چیز رو انداختم بیرون و الان چه جوری در اون اتاق زندگانی می کنم هم باید بگم که یه تخته بود که مال زیر یه تختی بود(یادم نیست تخت کی بود.فقط میدونم که توی انباری بود) و پایه های فلزی داشت.اون رو آوردم و تشکم رو انداختم روش و ملافه های جدید هم کشیدم روی تشک و بالش و لحاف و این شد تخت خوابم.هم ساده س و هم جمع و جور.دقیقا چیزی که میخواستم و هیچ جا نتونستم یه تخت ساده پیدا کنم!
دو تا عسلی داشتیم که هر کدوم سه تا کشو دارن.رفتم و یه آیینه قدی سفارش دادم.آیینه رو زدم به دیوار و یه عسلی گذاشتم سمت راستش و یه عسلی هم سمت چپش.حالا من شش تا کشو دارم برای جا دادن لاکها و لوازم آرایش و جینگول آلات و زلمزیمبوهام و گل سرهام و ...خرت پرتهای چیتان فیتانم!اینم شد میز آرایشم.تازه آیینه ش هم قدیه و راحت میشه خودم رو توش ببینم و لازم نیست مثل قبل برم توی آییته قدی توی هال خودم رو ببینم.فقط باید کشوها رو رنگ کنم و مرتبشون کنم که خوب الان به خاطر امتحان و درس، فرصتش نیست و میره تا بعد از امتحانات!
کتابهای کتابخونه م رو هم تعداد زیادیشون رو منتقل کردم به کتابخونه اتاق مامان اینها و کتابهای جدید و درسیم رو جایگزین کردم.حالا اینجوری هم کتابهام رو از دست ندادم و هم کتابخونه م برای کتابهای جدیدم جا داره!
دکورم رو هم رد کردم و رفت و سایلش رو توی کمد جا دادم.البته کلی خرت و پرت هم از توی کمدم ریختم بیرون.اینجوری هم کمدم سبک تره و هم وسالی زیادی توی چشم نیست که چشم رو خسته کنه!
مبل تکی اتاقم رو هم دادم رفت و الان دیگه مبل توی اتاقم نیست.البته بودنش هم به درد نمیخورد و فقط نقش جالباسی رو ایفا می کرد.
کف پوش و پرده رو هم قراره عوض کنم ولی باشه دیگه بعد از امتحاناتم و توی تابستون.
تازه قراره دیوار اتاقم رو هم خودم رنگ کنم!
فقط توی رودروایسی تردمیلم موندم که ردش نکردم بره که شاید یه روزی یه تکونی به خودم بدم!
کلا من به این قضیه معروفم که همه چیز رو ادیت می کنم.مثلا یه تاپ ساده میگیرم و روش رو یا پولک میدوزم و یا با رنگ پارچه طراحی می کنم.در مورد کفشهام و شالهام هم همینطور.حالا این دایره گسترده تر شده و به تیر و تخته هم رسیده!
-چند وقته هم خیلی وقت کم میارم و هم خیلی خسته و بیحوصله هستم.همه ش دلم میخواد بخوابم.حوصله مهمونی هم ندارم.اصلا یه جور عجیبی شدم.قبلا تا اسم مهمونی میومد کلی ذوق می کردم.با دوستام هم قبلا خیلی زیاد هی مهمونی میرفتیم و مهمونی میگرفتیم.ولی الان...مثلا هم امشب یه مهمونی دعوتم و هم فردا شب.اصلا حال و حوصله رفتن ندارم.صاحب مهمونی امشب از هفته پیش هی اس ام اس زد که حتما بیاد.دیشب هم دوباره زنگ زد.یه جورایی تو رودروایسی موندم.حوصله رفتن ندارم.کلی درس دارم.فردا شب هم همینطور.از خود صاحبخونه خیلی خوشم نمیاد ولی خوب دوستانی که اونجا هستن رو کلی دوست دارم و میخوام به هوای دیدن اونها حتما برم.شنبه رو هم مرخصی گرفتم که برای امتحان یکشنبه مثلا درس بخونم.ولی با این مهمونی رفتن نمیشه!
حالا تصمیم گرفتم هر دوتا مهمونی رو برم ولی دیر برم.مثلا مهمونی امشب رو نه و نیم ده برم و مهمونی فردا چون عزیزترن رو هشت و نیم نه برم.
-امروز رو اومدم سرکار تا مثلا بشینم درس بخونم ولی این باد کولر همچین خمارم کرده که نگووو...امتحان هفته پیش که به خیر گذشت.این دو تا هم به خیر بگذره کلی خوب میشه!
-دیروز به صورت ناخودآگاه زنگ زدم به موبایل دایی کوچیکه که خاموش بود.زنگ زدم خونه ش که کسی جواب نداد.بعدش زنگ زدم به خاله جان که شما میدونین دایی کجاست؟هر چی بهش زنگ میزنم جواب نمیده!!!خاله جان سکوت کرد و بعدش گفت رزی...از مکث خاله جان تازه یادم افتاد که دیگه دایی نیست...دایی پَررر...
-موهام رو بالاخره رنگ کردم.چه رنگی؟تنباکویی!!!حالا دیگه وقتی موهام کج میریزه توی صورتم، انبوه تارهای سفید توی ذوق نمیزنه!
-کی بود ازم پرسیده بود رستوران گیاهی آناندا رو دوست ندارم؟چرا اون رو هم دوست دارم و همیشه خریدم رو از سوپرمارکت اونجا می کنم که خوراکی های گیاهی داره.سوسیس و کالباس گیاهی رو هم از اونجا میخرم.ولی به علت اینکه خانه هنرمندان نزدیک محل کارمه، اونجا بیشتر میرم!
-کسی از ماریلا خبر نداره؟ماریلا اگه اینجا رو خوندی یه خبری از خودت بده دخترجان...
-تعطیلات خوش بگذره.مواظب خودتون باشین.

Labels:

Monday, May 3, 2010
Taurus-6
چه احساسی بهت دست میده که امروز در حالیکه بدون ماشین اومدی سرکار، توی تاکسی در کیفت رو باز کنی که کرایه ت رو آماده کنی و حس کنی یه بویی از توی کیفت میاد.دقت که می کنی میبینی ظرف غذات که درش خیلی هم سفته و اصلا درز نداره، پلاستیک دور درش شل شده و در نتیجه تمام کیفت بوی غذا گرفته.اونم چی؟خوراک سبزیجات که کلی آبکیه و البته به همراه عشق عزیزم، پیاز داغ فراوون طبخ شده!!!بعدش که بیای شرکت ببینی ظرف سالادت هم که زیرش بوده هم بو میده!ظرفها رو دربیاری و ببینی به به کیسه میوه ت هم خیسه و بو میده، بوی پیاز داغ!!!همه رو بشوری و بیای پشت میزت و کیفت رو با دقت نگاه کنی و وسایلش رو دربیاری و ببینی...به به ته کیفت یه جوی باریک از آب کدو و هویج و بادمجان و کلم بروکلی و نخود فرنگی و کرفس و ذرت به راه افتاده البته با اسانس پیاز داغ!منم که از بوی پیاز داغ برخلاف مزه ش حسااابی بیزارم!خلاصه همه وسایلم رو درآوردم و رفتم توی دستشویی و کیف عزیز رو د بساااب!!!
اونم چی رو؟کیفی رو که همه قشنگیش به اینه که سفت و شق و رق وایمیسته.انقدر شستمش که شل و ول شد!
موبایل و voice recorder و کابل موبایلم و فلش مموریم و کیف لوازم آرایشم و جلد عینک(شانس آوردم خود عینک روی کله م بود)کیف پول، ژل شستشوی دست، اسپری، کرم دست، کتاب درسیم (که آورده بودم بخونم) رو شستم.(بماند که موبایل و voice recorder و فلش مموری رو چه جوری شستم.اونم موبایل من که صفحه ش لمسیه و کلی سوسوله برای خودش!!!)
تمام قرصهایی که توی یه کیسه توری قرمز توی کیفم بود، یه اشانتیون عطر، تی بگ های چایی سبز با طعمهای نعنا و پرتقال و بدون طعم، دو تا دونه نوار بهداشتی always و یه بسته آدامس رو هم انداختم دور!
الان هم کیفم رو بعد از ده بار شستن که البته هنوز هم احساس می کنم بوی پیاز داغ میده، رو گذاشتم دم پنجره تا یه ذره هوا بخوره شاید این بو ازش دور بشه.دستهام هم کلی خشک شد از بس با این صابون مایع کیفم رو سابیدم(من دستم به صابون مایع حساسیت داره).مانتوم هم رنگش روشنه و کلی خیس شده.حالا وقتی خشک بشه معلوم میشه که چقدرش خیسیه آب بوده و چقدرش لکه غذا!
بوی پیاز داغ هم رسوب کرده توی دماغم!!!
تازه دیشب هم ناخنهام رو درست کرده بودم و کلی گل و بلبل چسبونده بودم بهشون که البته بر اثر سایش همه شون کنده شدن!(جای شکرش باقی خود لاکها لب پر نشدن تا دیگه کاملا مثل رخت شورها بشم!)
نتیجه میگیریم که همیشه ظرف غذامون رو بذاریم توی کیسه.حتی اگه مطمئنیم که درش کیپه کیپه و مارکش هم خیلی خوبه و امتحانش رو پس داده!!!
البته بعد از خوردن غذا، ظرف غذا هم میره توی سطل آشغال در کنار بقیه مخلفات!!!
روز خوبی رو براتون آرزو می کنم!!!
پ.ن:در راستای بهینه سازی آرزوها، همون روزی که پست پایین رو نوشتم، عصرش با دوتا از دوستان رفتیم رستوران گیاهی خانه هنرمندان و آرزوهای پست قبل رو عملی کردیم.(به جز استیک پنیر البته!)تا دیروقت هم نشستیم اونجا و کلی حرف زدیم و بعدش من اومدم خونه و تا صبح بیدار بودم و درس خوندم و دیروز هم امتحان دادم!

Labels:

Saturday, May 1, 2010
Taurus-5
لش میالان در حال حاضر بزرگترین آرزوم اینه که برم توی رستوران گیاهی خانه هنرمندان بشینم و استیک پنیر و ساندویچ الویه بخورم با سالاد سرآشپز و شربت بهارنارنج(کی بود گفت من رژیم دارم؟!).بعدش هم به عنوان دسر یه چایی ودایی با شیرینی مخصوص بزنم بر بدن.توی تراسش هم بشینم و از هوا لذت ببرم.یه هم صحبت خوب هم داشته باشم و حالش رو ببرم...
حالا که نمیتونم از شرکت برم بیرون و برم اونجا و رستوران مورد نظر هم دلیوری نداره، کاش یه آدم مهربونی بود که میرفت و از اونجا برام اینها رو میخرید و میاورد.هی هی هی.قول میدم اگه کسی این لطف رو در حقم بکنه، نهار مهمونش کنم و بعدش عصری باهم بریم اونجا و یه چایی ودایی با شیرینی مخصوص هم مهمونش کنم(کی بود گفت من فردا یه امتحان خفن پایان ترم دارم و هیچی نخوندم؟!)...
طفلی دلم...چه آرزوهای ساده و دم دستی داره...
غذای روح که گیر نیاوردم.رفتم دنبال غذای جسم که ظاهرا از اونم خبری نیست...
هر کی امروز یا در طی این هفته رفت اونجا حتما یاد من بکنه.شاید روحم یه ذره آروم بگیره!!!چون توی این هفته نمیتونم برم اونجا!

Labels: