رزسفید
روزمره گیهای من
Saturday, September 25, 2010
Libra-2
دارم بدو بدو کار می کنم.خیلی خسته و خوابالودم.همه ماهیچه های پام از دیروز که هی از نردبون بالا و پایین رفتم، گرفته و به سختی می تونم قدم از قدم بردارم.میخوام زودتر همه کارها تموم بشن و زودی ولو بشم روی تختم و کتابم رو بگیرم دستم و بخونم و خوابم ببره و فردا صبح ساعت پنج راحت بیدار بشم و برم به سمت دانشگاه.فردا اولین روز ترم جدیده.
تند تند لپه ها رو میذارم تو زودپز بپزن.پیازداغ درست می کنم.بادمجون سرخ می کنم.کدو سرخ می کنم.گوجه از وسط نصف می کنم و سرخ می کنم.ادویه می زنم.غوره ها رو اضافه می کنم.برنج رو دم می کنم.خب این میشه خورشت قیمه بادمجون با کدو برای نهار فردای خانواده.برای خودم سبزیجات ریز ریز می کنم و تفت می دم.ادویه می زنم.نونهای تست رو میچینم روی سینی.ساندویچ میکر رو میذارم داغ بشه.روی نونها رو پر از سبزیجات تفت داده شده می کنم.روی نونها رو با یه نون دیگه می پوشونم و میذارمشون توی ساندویچ میکر.خب، این نهار فردای خودم که میرم دانشگاه.مانتوم رو اتو می کنم.مقنعه م رو اتو می کنم.جورابهام رو مرتب می کنم.کفش های آل استارم رو از ته کمد درمیارم و تمیزشون می کنم.ورقهای جزوه های ترم پیش کلاسورم رو با ورق های نو عوض می کنم.جامدادیم رو پر می کنم.کارت دانشجوییم رو چک می کنم.رکوردرم رو میذارم شارژ بشه.لاک قرمزم رو با یه لاک صورتی کمرنگ عوض می کنم.باید ابروهام رو هم تمیز کنم.برنامه کلاسیم رو از روی فایل سیو شده انتخاب واحدم رو کنار یکی از برگه های کلاسورم می نویسم.آلارم موبایلم رو برای پنج صبح تنظیم می کنم.تراولم رو می دم بابام خرد کنه برام.پولها رو مرتب میذارم توی کیفم.لیوان دانشگاه و بساط چایی که شامل چند تا تی بگ میشه رو می چینم ته کیفم.همکلاسیم زنگ میزنه و میخواد قرار فردا رو فیکس کنه و می گه کلی خبر داره.از الف که بنا به دلایلی دیگه دانشگاه می نمیاد و رفته و ...همه رو فردا توی راه دانشگاه برام تعریف می کنه.
چشمهام میسوزن.موبایلم دوباره زنگ میخوره.یکی از دوستانه.میخواد سایز پام رو بپرسه.دوزاریم میوفته برای کادوی تولدم میخواد.مسخره بازی درمیارم و اون هم مسخره بازی درمیاره.بهش می گم سایز پام بین سی و هفت تا چهل و چهار متغیره و بستگی به قالب کفش داره.اونم میگه پس میرم از اونجایی که علی(شوهرش)کفشهاش رو میخره برات کفش می خرم و کلی حرفهای خنده دار دیگه میزنه.آخرش بهش میگم سایز پام بین سی و هفت و سی و هشت با توجه به قالب کفش متغیره.تلفن رو قطع می کنم و میرم دنبال بقیه کارم.تند تند دارم کار می کنم تا زود تموم بشن.یه چیزی ته دلم ناجور و ناراحته.یکی از ساندویچ ها رو نصف می کنم و برای مامان و بابا میارم.میدونم عاشق اینن که از غذای تازه و داغ یه ذره بخورن و ربطی به سیری و گرسنگیشون نداره.میام توی اتاقم.مدیا پلیر رو پلی می کنم.این آهنگه داره پخش می شه.هی فکر می کنم چی ته دلم یهو خراب شد و باعث شد انقدر به هم بریزم و حالم دگرگون بشه.بدون رودروایسی و بدون نقاب که خودم رو نگاه کردم، دیدمش.دیدم چی باعث شده انقدر بهم بریزم.دلیلش خیلی کوچک و مسخره س، ولی من رو ناراحت کرده.میدونی، سالهای پیش هر کسی میخواست برای من کادو بخره و سایز میخواست و یا میخواست بدونه از فلان چیز خوشم میاد یا رنگش رو دوست دارم به تو زنگ میزد و از تو می پرسید.حتی این دوسالی که نوع رابطه مون عوض شده بود و دوتا دوست معمولی بودیم.در مورد تو هم همینطور بود.تولد امسالت هم خیلی ها از من سایز شلوار و پیراهنت رو می پرسیدن و براشون توضیح میدادم اگه شلوار پارچه باشه سایزت چه فرقی با شلوار جین داره و اگه تی شرت میخوان بخرن سایزت با پیراهن مردونه فرق داره.براشون می گفتم که دوست نداری تی شرتت بدون یقه باشه.شلوار جین فاق کوتاه دوست نداری و ...
اما امسال هیچ کسی از تو برای کادوی من نظر نخواست.همه ازخودم می پرسن.انگاری اونها هم بالاخره باورشون شد که من و تو هیچی بینمون نیست.نمیدونم شاید اون رفتاری که از من و تو توی آخرین مهمونی که همدیگه رو دیدیم، ازمون دیدن باعث شد بالاخره قبول کنن هیچی بین من و تو نیست.بر خلاف همه این هفت سال که چه با هم دوست دختر/پسر بودیم و چه وقتی تعهدی بینمون نبود، جدا جدا اومدیم توی مهمونی و اونجا مثل دوتا غریبه با هم احوالپرسی کردیم و من که سعی می کردم یه جایی بشینم که توی تیررس نگاهت نباشم.تو رو نمی دونم.شاید تو هم سعی می کردی همین کار رو بکنی.آره، تو هم سعی می کردی یه جایی باشی که با هم چشم توی چشم نشیم.تنها باری که یه نظر دیدمت، وقتی بود که چراغها خاموش بود و همه داشتیم به هنر گیتار زدن یکی از مهمونها گوش میدادیم و یهو یکی از بچه های کوچک جمع چراغ رو روشن کرد و من که داشتم مستقیم رو نگاه می کردم یهو دیدم زل زدی به من.شاید هم من رو نگاه نمی کردی و توی تاریکی داشتی جای دیگه رو میدیدی و روشن شدن ناگهانی چراغ غافلگیرت کرد.باورت میشه تا وقتی موقع رفتن دم در جلوی من ایستاده بودی تازه دیدم چی پوشیده بودی؟!هی هی هی ...
این روزها دلم بدجوری برات تنگ میشه.میدونی یه چیزهایی رو هیچ وقت نمیتونم بفهمم و درک کنم.خیلی یادت می افتم این روزها.ولی محکم و خوددار.ولی راستش رو بخوای امروز توی شرکت بغضم بیصدا ترکید.منم به همه در جواب چشمهای خیسم گفتم آلرژیم بازم زده بالا و با توجه به سوابق من همه باورشون شد و حتی یکی از همکارها برام قرص ضد آلرژی آورد...
رفیق روزهای خوب، نمیدونم در چه حالی.دورادور شنیدم خونه ت رو تحویل گرفتی و مشغول تغییر دکوراسیون و در و تخته ش هستی.سعی می کنم نقشه خونه ت رو که آوردی نشونم دادی رو یادم بیارم و با نمای خونه که از بیرون نشونم دادی تطبیق بدم و توش رو مجسم کنم و تو رو توش مجسم کنم که داری کار می کنی و دقیق همه جا رو بالا و پایین می کنی و آخرش هم یه طرح منحصر به فرد از توش درمیاری.مبارکت باشه.
میدونی چند شب پیش داشتم به دوستی میگفتم که تو ماشینت رو عوض کردی و خونه خریدی و به یکی از بزرگترین آرزوهات که مستقل بودنت بود رسیدی.برات خوشحالم.خیلی خیلی زیاد.شاید باورت نشه، ولی باور کن خوشبختی تو برام خیلی مهمه.خیلی خوشحالم که به آرزوهات داری میرسی.امیدوارم آرامش هم مهمون خونه ت و قلبت باشه.باور کن من اونقدرها که تو فکر می کنی خودخواه و بدجنس نیستم.خوشبختی تو برام خیلی ارزشمنده.مهم تویی و خوشبختیت.این خوشبختی هر جوری که به دست میاد برای من مهم نیست.مهم اینه که به دست بیاد.شاید بودن من توی زندگیت به خوشبختیت کمکی نکرد که الان توی زندگیت نیستم.باور کن همیشه بزرگترین آرزوی من خوشبختی تو هستش، چه با من و چه بی من و چه با هر کس دیگه ای و توی هر جای دنیا.باور کن این رو از صمیم قلبم می گم.هرچند این اواخر به طرز وحشتناکی رابطه نصفه نیممون به سمت قهقرا و افتضاح پیش رفت.هرچند که بدجوری با هم حرف زدیم و داد زدیم سرهم.هر چند من جواب تلفنت رو ندادم و با اس ام اس گفتم دیگه هیچ چیزیت به من ربطی نداره و هیچ خبری ازت نمیخوام.و هرچند به قول تو طردت کردم.هر چند تو گفتی هرجا من باشم دیگه نمیای چون من نمیخوام ببینمت و باهات کاری ندارم.هر چند تو گفتی رفتار من با تو پر از تناقضه(این رو قبول دارم). گفتی انگار تو رو مسخره کردم و هر دفعه هر جور دلم بخواد باهات رفتار می کنم و گفتی و گفتم و گفتی و گفتم و ...میدونی این آخر گند زدیم به همه چیز و کلی دل هم رو شکوندیم و حرمتها رو هم از بین بردیم.ما فقط دوتا بچه ایم که فقط هیکلمون بزرگ شده.نمیتونیم با هم حرف بزنیم بدون بغض و ناراحتی و عصبانیت.به هر حال همیشه برات بهترینها رو خواستم و میخوام.مواظب خودت باش دوست من.به همون خدایی میسپارمت که تو خیلی بیشتر از من قبولش داری...
الان اگه کسی یهو بیاد توی اتاقم باید بهش بگم بازم آلرژیم زده بالا.
پ.ن:نه میخوام چیزی بشنوم و نه چیزی بگم.نه دلداری میخوام و نه ترحم و نه راهنمایی.فقط خواستم بنویسم اینجا.بابا دلم گرفته.من آدمم ربات که نیستم.خیالتون تخت.یه تصمیمی گرفتم و پاشم وایمیستم، منتهی دلم تا عادت کنه طول می کشه وهی به روی خودش نمیاره و یهو میزنه بالا!

Labels:

Friday, September 24, 2010
Libra-1
نشستم روی تخت که یه ذره خستگی در کنم.کلی تلاش کردم تا روی تخت یه ذره جا پیدا کنم، بسکه روش شلوغه.از صبح قلم مو و غلطک گرفتم دستم و افتادم به جون دیوار های اتاق و دارم رنگشون می زنم.بالای نردبون ذهنم همه جا میره و بیشتر از همه به سمت آدمهایی که نیستن.یعنی توی این دنیا هستن ولی من خیلی وقته ازشون بیخبرم:هدیه، مامان هدیه، سسل، یکی از دوستهای سسل که چند سال پیش باهاش کلاس 3D میرفتم و ... یاد خیلی از آدمها افتادم.چقدر دلم براشون تنگه.هر کدومشون رو یه دلیل قانع کننده دارم که ازشون خبر نگیرم.ولی دلم تنگه براشون.
دور و ورم وحشتناک بهم ریخته است.لکه های رنگ ریخته روی زمین، روزنامه پره همه جا.نخ های نارنجی پرده ای که دیروز برای آشپزخونه دوختم هم همش لای دست و پا هستن.گفتم همه رو با هم جمع کنم.ولی امان از این دلتنگی و دل آدمها...آدمهای دوست داشتنی زندگی من، دلم براتون تنگ شده...درسته تقریبا هر شب یکیتون میاین به خوابم ولی من توی بیداری می خوامتون نه توی خواب...توی بیداری میخوام ببینمتون و با دلی خوش و رویی خندان و توی یه موقعیت خوب!
از صبح هی خواستم سیگار بکشم و هی به خودم گفتم بیخیال، رنگ دیوارها هنوز خیسه و ممکنه بو بگیرن.حالا الان که رنگ کاریم تموم شده و فقط جمع و جور کردن مونده و از بین بردن لکه های رنگ کف اتاق(که از خود رنگ زدن سخت تره)رفتم سراغ پاکت سیگارم و یه نخ در آوردم و چپوندمش بین دو تا لبم.کسی چه میدونه شاید نقاش ها هم اغلبشون به این دلیل تریاک می کشن که موقع رنگ زدن یاد آدمهای زندگیشون می افتن و برای رفع دل تنگی یه پکی به تریاک می زنن...
پ.ن:پاییز عزیز و دوست داشتنی من خوش اومدی.امروز دومین روز حلولته و نهمین سال رفتن مامان جون، مادربزرگ عزیز و دوست داشتنی من.روحت شاد، یادت گرامی.

Labels:

Wednesday, September 22, 2010
Virgo-15
دیروز عصر رفتم ونک و تمام پاساژها و مغازه ها رو زیر و  رو کردم.چیز خاصی برای خودم نمیخواستم.فقط قصد داشتم برای تولد یکی از دوستان کادو بخرم.تقریبا همه جا حراج بود.منم عین این خجسته ها توی همه مغازه ها رفتم، حتی مغازه هایی که مطمئن بودم اجناسشون به درد من نمیخوره و در حالت عادی امکان نداره ازشون خرید کنم.یه لیوان گنده آب پرتقال طبیعی هم گرفتم دستم و د برو که رفتی.البته حاصل کار به غیر از کادوی دوست عزیز، یه تاپ مجلسی ساده و یه بلوز کت مانند سفید برای فصل پاییز(که البته یه ذره رسمیه و باید با شلوار پارچه ای یا دامن رسمی پوشید)، یه شال و یه روسری بود.بعدش رفتم تجریش تا برای کادوی دوستم کاغذ کادو و ربان و جینگول جات بخرم و البته برای تاپی که خریدم هم سنگ بخرم.آخه من عشق این رو دارم که لباس بخرم و بهش تزئینات اضافه کنم.یا با سنگ یا با حاشیه های کار شده آماده و یا با رنگ پارچه.یادش به خیر، قبل از اینکه خاله جان بره کلی دور یقه های بلوزهاش رو با رنگ پارچه مدل دادم.تجریش هم تقریبا همه مغازه ها حراج بودن.خلاصه نتیجه تجریش رفتنم علاوه بر کاغذ کادو و ربان و جینگول آلات تزئین کادو، سنگ برای تزئین یقه تاپم، یه جفت کفش و مهره مو بود.به خودم قول داده بودم توی مانتو فروشیها نرم.انقدر که این چند وقته مانتو خریدم برای دوسال بسه.البته یه عادت بدی که دارم اینه که گیر میدم به یه مانتو و انقدر می پوشمش تا بپوسه و بعد میرم سراغ بعدی!
چند روز پیش هم رفته بودم تجریش و پارچه چهارخونه خریدم برای پرده آشپزخونه.قابل توجه اینکه من تا حالا خیاطی جدی نکردم.حالا نمیدونم رو چه حسابی میخوام پرده آشپزخونه رو عوض کنم!!!البته یه جفت کفش هم خریدم بازم.یعنی دستم درد نکنه با این پول به باد دادنم.
فکر کنم حالم خرابه که انقدر میرم خرید.متاسفانه منم از اون دسته آدمهایی هستم که خرید حالم رو خوب می کنه!
خلاصه دیروز کلی پول به باد دادم ولی در عوض حالم خوب شد!!!
توی تقویم نوشته امروز سالگرد آغاز جنگ تحمیلیه!!!من از جنگ و هر چیزی که به جنگ مربوط میشه بیزارم.سر راهم توی مسیر شرکت یه عکس بزرگ زدن که بیمارستان امام خمینی که اون موقع بمب خورده بوده.هر دفعه می بینمش موهای تنم سیخ میشه.الان که دارم مینویسمش هم حالم بد شد.اون موقع که به بیمارستان موشک خورده، مامان من هم اونجا بود.تازه عمل کرده بود قلبش رو.شب اولی که تهران بمبارون شد، مامان من توی ریکاوری بود و با صدای بمب از بیهوشی دراومد.اون روزی که بیمارستان بمب خورد رو یادم نمیره.بابام و دایی هام و عموهام همه به سمت بیمارستان می دویدن و من کز کرده بودم یه گوشه و فقط میخواستم مامانم زنده باشه و بازم ببینمش.(بغضم گرفت باز)بدم میاد از جنگ.از اون روزهای سیاه.خیلی اتفاق خوبیه هی یادآوریش هم می کنن!!!
تصمیم گرفتم برای همه اونهایی که توی لیست گودرم هستن کامنت بذارم و بگم که خواننده خاموششون هستم.به عنوان یه وبلاگ نویس حق دارن بدونن کی نوشته هاشون رو می خونه.این کار رو حتما حتما انجام میدم.
حالا آخر این هفته هم میخوام پرده آشپزخونه رو بدوزم، هم اتاقمم رو رنگ کنم(بله خودم میخوام اتاقم رو رنگ کنم)هم موهام رو یه دونه کنار موهام ببافم و لاش مهره بذارم و هم خونه رو تمیز کنم.تازه جمعه نهار هم خونه یکی از دوستان دعوتم که احتمالا کنسل میشه.اگه کنسل نشه نمیدونم کی میرسم این همه کار رو انجام بدم!!!
گفتم رنگ اتاق یاد این افتادم که چند روز پیش برای خودم خجسته وار داشتم خیابون شریعتی رو به سمت پیکو کالر که تقریبا حسینیه ارشاد هستش، پیاده گز می کردم که یهو یکی از همسایه های قبلیمون رو دیدم.راستش فامیلش رو یادم نیومد.ایستادیم و حال و احوال کردیم.فرد مذکور آقایی همسن و سال بابام می باشند.بعد از حال و احوال یهو از من پرسیده شما همونجا هستین یا مستقل شدین؟!!!آخه بی شوهری من به اون چه ربطی داره نمیدونم والله!!!
دیگه فعلا همین.فکر کن اینجا امروز ممیزی ایزو هستش و اون وقت من اومدم دارم وبلاگ آپ می کنم.خجسته که می گن منم دیگه!!!
راستی سیزده ساعت و سی و پنج دقیقه تا شروع پاییز دوست داشتنی من مونده.یووووووووهووووووووووو!!!
اینا ذوق کردنهای یه دختر بیست و هشت سال و یازده ماه و هفده روزه هستش برای اومدن پاییز!

Labels:

Tuesday, September 21, 2010
Virgo-14
تنهام.از صبح توی آتلیه تنها هستم.همکارهای آتلیه همه مرخصی هستن.
حوصله ندارم.کلافه م به هیچ دلیل خاصی.
امروز سالگرد یه روز خاصه برام.
سرم درد می کنه.چرا ساعت چهار و نیم نمیشه؟کلافه م.میخوام برم.کجا برم؟
البته کلافه گیم و بیحوصله گیم به خاطر اون سالگرده نیست ها.گفتم بنویسم که فکر نکنین به خاطر اون دلم گرفته.اتفاق بدی نبوده که.اتفاق خوبی بوده.اتفاق خوب هم دلگرفتگی نداره که دوست من!!!
شاید شب دوباره نوشتم.
راستی امروز تولد دروغکیمه.هه هه هه!!!
اگه مامان و بابام شناسنامه من رو دوهفته زودتر از تولد واقعیم نمیگرفتن که به خاطر سیزده روز نیمه دومی نشم و نیمه اولی باشم و اگه روز تولد واقعی خودم شناسنامه م رو هم گرفته بودن، الان اینجایی نبودم که هستم.نمی گم بهتر بود یا بدتر، نه!منظورم فقط تفاوته!!!
انرژی +++++ لطفا!!!

Labels:

Sunday, September 19, 2010
Virgo-13
بله دوستان بالاخره خونه ما هم ای دی اس ای دار شد!
اول جواب چند تا سوال رو بدم بعدش ببینم چی پیش میاد و شاید یه سرکی به دلکم زدم و یه چیزکی ازش نوشتم.
اول از همه درباره گیاهخوار شدنم:فکر کنم یه پستی درباره ش گذاشته بودم که نمی دونم کجاست و آیا واقعا وجود داره یا توی فکر و خیالات منه.حالا از اول می گم که چی شد که من دو ساله گیاهخوارم.البته یه ذره بیشتر از دوساله.من از بچگی گوشت زیاد دوست نداشتم.مرغ که اصلا نگووو، ماهی...پیف پیف پیف!البته می خوردم ها ولی خوب مورد علاقه م نبود.بابام هم یه مدتی وقتی جوون بود گیاهخوار بود.من یه همکاری داشتم که البته الان شده یکی از بهترین دوستهام.اون خودش و خونواده ش گیاهخوار بودن.دیدن اون و شنیدن صحبتهای یه آقایی که متاسفانه الان اسمش رو یادم نیست، باعث شد به گوشت نخوردن فکر کنم.اول قرار شد یه مدت گوشت نخورم تا ببینم چی میشه.یه مدت نخوردم و هیچ مشکلی برام به وجود نیومد و همه چیز خوب و اوکی بود.صبحها خیلی راحت تر و سبک تر بیدار میشدم.خشمم خیلی کمتر و قابل کنترل تر بود.(قابل توجه دوستان عزیز که من اون موقع که تصمیم گرفتم گیاهخوار بشم خیلی تحت فشار و ناراحتی روحی بودم و لبریز از خشم و اندوه به خاطر رابطه طولانی مدت عاطفیم که اون موقع فکر می کردم خودم گند زدم بهش و خرابش کردم!!!)کلا یه جورایی لطیف تر شدم.سسل هم همزمان با من گیاهخوار شد و من اثر فوق العاده ش رو روی اون کاملا دیدم.اون آدمی که یهو جوش می آورد و عصبانی میشد تبدیل به یه آدم آروم شده بود.خشمش خیلی کمتر شده بود و کلا خیلی ملایمتر شده بود.
برای غذا خوردن هم هیچ مشکلی وجود نداره.فروشگاههای مخصوص گیاهخوارها هست که حتی سوسیس و کالباس و استیک گیاهی هم دارن.جایگزین گوشت سفید هم دارن.غذاهای آماده هم دارن که به نظرم خوب هستن.یکی از این فروشگاههایی که من ازش خرید می کنم گوینداست(نشانی: خیابان كلاهدوز (دولت) اختیاریه جنوبی، پلاك 24 تلفن: 22584621ساعات كار: همه روزه به غیر از جمعه ها از ساعت 9 تا 21.شما می توانید كلیه محصولات خود را با یك تلفن از طریق پیك در محل دریافت نمائید.)
همه غذاها رو هم میشه درست کرد.می تونین برای اعضای خونواده با گوشت درست کنین و برای خودتون بدون گوشت.واقعا قورمه سبزی بدون گوشت هیچ فرقی با قورمه سبزی با گوشت نداره.الان که پخت و پز خونه مون به عهده منه، منم بقیه رو گیاهخوار کردم به بهانه سن و سال و کلسترول و فشار خون و این حرفها.البته هفته ای یک یا دوبار برای مامان و بابا ماهی درست می کنم و گاهی هم گوشت قرمز توی غذاها میریزم.
ساندویچ هایی که درست می کنم برای غذی دانشگاه هم طیف وسیعی داره:از کوکو سبزی بگیر و برو تا انواع اسنک ها و سبزیجات و ترکیب پنیر با سبزیهای خشک مختلف.واقعا گیاهخواری هیچ محدودیتی ایجاد نمی کنه برای غذا خوردن.یعنی من که توی رستوران هم مشکلی با این قضیه ندارم.رستورانهای گیاهخواری هم وجود دارن که من اغلب رستوران گیاهی خانه هنرمندان میرم(توی این پست لینک این رستوران هست) که توی خانه هنرمندانه و امروز غروب هم جاتون خالی با دو تا دوست عزیز اونجا بودیم!
تازه یه باری یه مطلبی می خوندم که توش از زبان زرتشت نوشته بود حیواناتی که شیرده هستند رو نکشید و نخورید!
فقط بگم که اگر برای لاغر شدن میخواهین گیاهخوار بشین هرگز این اشتباه رو مرتکب نشین.چون گیاهخواری اصلا باعث لاغری نمیشه و حتی شاید اضافه وزن هم بیاره.یعنی برای من که اینجوری بود.چون پروتئین که سوخت و ساز بدن رو بالا میبره در گوشت خیلی زیاده و وقتی گوشت نمیخوری میزانش توی بدن کم میشه و باعث اضافه وزن میشه.هر چند راههای دیگه ای برای جبرانش هست مثل ورزش و ...در مورد من انقدر اثرات روح و روانی که گیاهخواری روی من داشته زیاد بوده که کیلوهای اضافه رو به جون خریدم و دارم یه جور دیگه ای از بین میبرمشون.(داروی هورمونی دارم میخورم و پیاده روی می کنم.)
جالبه که دو تا خواستگار داشتم که اونها هم گیاهخوار بودن!!!
خورشید جان درباره معماری داخلی پرسیده بودی:به نظرم بهترین راه برات اینه که توی کلاسهای آزاد کوتاه مدت که توی دانشگاهها برگزار میشه، شرکت کنی.به نظرم بهترینشون مال دانشگاه شهید بهشتی و جهاد دانشگاهی هستن.دوره هاشون حدودا دوساله هستش.بعد از گذروندن بهت گواهینامه میدن که بتونی باهاش کار کنی.من چند تا از دوستهام این کلاسها رو رفتن و کارهاشون رو که دیدم خیلی خوب بود.البته کلی هم ازت کار می کشن و به قول معروف باید دل به کار بدی حسااابی.شماره دانشگاه شهید بهشتی رو می تونی از 118 بگیری و آگهی کلاسهاشون هم معمولا توی روزنامه ها چاپ میشه(مخصوصا همشهری)و این سایت جهاد دانشگاهی.البته موسسه فنی تهران هم این دوره ها رو داره که من اطلاعات زیادی درباره ش ندارم و فقط میدونم هزینه ش خیلی بیشتر از این دو جا هستش.موسسات خصوصی هم هستن که این دوره ها رو میذارن که من متاسفانه اطلاعاتی راجع بهشون ندارم.
فرانک جان ایمیلی که دنبالش می گردی رو پیدا نکردم.کل 418 تا کامنت تایید نشده ای رو که داشتم رو گشتم و پیداش نکردم.جالبه که توی لیست اونهایی که وبلاگ خصوصیم رو می خونن هم نبود.ایمیلت به نظرم خیلی آشناست.ولی هرچی گشتم پیداش نکردم.تو تا حالا وبلاگ خصوصی من رو خوندی؟اگه آره پس چرا ایمیلت توی دعوت شده ها نیست؟من 116 تا خواننده دارم توی اون وبلاگم.ولی تو چرا توشون نبودی؟!
می گما انگاری دارن فیلم های قدیمی رو تک سانس توی سینماها اکران می کنن.پاتال حالا هم انگاری هامون.یادمه اون موقع که هامون اکران شده بود من رو نبردن.گفتن به دردت نمیخوره.منم چند سال بعد که راهنمایی می رفتم از ویدیو کلوپ گرفتم و دیدمش.خسروی عزیز من...حالا هم که دوباره اکران شده.بانو هم اکران شده؟!آره؟اجاره نشین ها؟!درسته این خبر یا من خبر اشتباه خوندم؟!
سوالی بوده که جا انداخته باشم؟!
راستی کلاسهای دانشگاه این هفته کنسل شدن و از هفته دیگه شروع میشن.خیلی حاااال داد و چسبید!!!
یه چیز دیگه:دخترک این پست رو پنجشنبه توی مهمونی دومی که رفتم دیدم.من روی یه مبل تکی نشسته بودم که اومد پیشم و بهم نگاه کرد و خودش رو توی بغلم جا کرد و گفت:شیک و پیک کردی!!!موهات رو هم کوتاه کردی؟بهش می گم نه.فقط جلوی موهام رو کوتاه کردم.می گه پشتش رو ببینم.پشتم رو کردم و موهام رو دیده و می گه آره، ولی جلوی موهات رو که کوتاه کردی انقدر عوض شدی که انگاری همه موهات رو کوتاه کردی.بعد میگه اینا گوشواره س یا النگو؟!!!می گم گوشواره.میگه پس چرا انقدر بزرگه؟یه وقت دستت نره توش و گوشت سوراخ بشه!رفتی خونه زودی درشون بیار.بعد دوباره نگاهم می کنه و می گه لاغر شدی؟می گم آره یه ذره.می گه نه از یه ذره بیشتره.خیلی فرق کردی.هم موهات هم گوشواره هات و هم لاغر شدی.خبریه؟!!!می گم نه مثلا چه خبری؟!حالا خوب شدم یا بد؟!می گه خوب شدی.خوشگل شدی!!!بعدش هم هی میرفت و میومد و توی گوشم میخوند خوشگل خانوم، چشم عسلی!!!بهش می گم میدونی عسلی یعنی چی؟می گه آره.می گم چشمهام من که عسلی نیست.می گه میدونم ولی یه لنز بذاری چشمهات عسلی میشه!!!
یعنی کف کردم بچه چهار سال و نیمه و این همه زبون؟!!!
پ.ن:نسترن جووووونم بوووووووووس.مرسی عزیزم.مواظب خودت باش و گوود لاک!
ماریلا خوبی؟خبری ازت نیست هااا.رفتی حاجی حاجی مکه.یادتم دختر جان!

Labels:

Saturday, September 18, 2010
Virgo-12
حاضر و آماده نشستم توی خونه تا بیان این اینترنت ای دی اس ال رو وصل کنن و بعدش بپرم برم شرکت.قراره امروز صبح تا ظهر بیان.به مسوول مربوطه هم گفتم من شاغلم و مجبورم مرخصی بگیرم.اونم قول داد حتما همکارهاش سر وقت بیان.حالا تا ببینیم و تعریف کنیم.
پنجشنبه شب به هر دوتا مهمونی رسیدم.بماند که تهران کرج کلی ترافیک داشت و موقع برگشتن یه چیزی رفت توی لاستیک ماشین و پنچر شد و لاستیک عوض کردیم و لاستیک زاپاس هم کم باد بود و حالا توی اتوبان پنچرگیری نبود و ماشین خاموش شد و ...خلاصه همه چیز دست به دست هم داده بود تا من مهمونی دوم رو نرم که من هم پررو...کافیه یه کاری رو واقعا بخوام انجام بدم و حتما انجام میدم.به مهمونی دوم هم رسیدم.حالا بگو دیر وقت ولی خوب مهم رفتنم بود که رفتم و دوستهام رو دیدم.
آدمها وقتی یه مشکلی دارن یا دائم راجع بهش حرف می زنن و یا اصلا راجع بهش حرف نمی زنن.من معمولا از دسته اول هستم.ولی الان یه مدته رفتم توی دسته دوم و راجع به مشکلم اصلا حرف نمیزنم.اینجوری راحت ترم.البته حرف نزدن در موردش دلیل بر نبودنش و سوراخ نکردن مغزم نیست!!!
فرا دوباره دانشگاه شروع میشه.یه جورایی اصلا با بچه های این دانشگاه ارتباط برقرار نمی کنم.فقط برام در حد همکلاسی هستن و حتی کمتر از اون.بر خلاف دانشگاه قبلی که کلی با بچه ها جور بودیم باهم.نمیدونم شاید اون موقع چون سنم کمتر بود ارتباط بیشتری برقرار می کردم.هر چند الان هم با ارتباط برقرار کردن توی جمع های دیگه مشکلی ندارم ولی نمی دونم چرا با همکلاسی هام هیچ احساس صمیمیتی ندارم.یعنی لزومی نمی بینم باهاشون ارتباط نزدیک برقرار کنم.هر چند اونا با هم مسافرت و بیرون میرن.من فقط یک بار اونم توی عید شانسی جلوی سینما فرهنگ چند تاشون رو دیدم و از روی اجبار و رودروایسی باهاشون رفتم یه شامی بخورم که البته فرداش حسابی از دمارم دراومد و شد یه خاطره بد از بیرون رفتن با اونها.هر چند به اونها ربطی نداشت و مشکل من بودم و ...چی بگم آخه؟!
می گن خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
بدجوری معتقدم که یه جاهایی توی زندگیم خیلی خیلی ضعیف عمل کردم.با حسرت خوردن کاری از پیش نمیره.جبرانش هم نمیشه کرد.به هر حال هر چیزی یه درسی داره.هر چیزی هم یه تاوانی داره!
در مورد پست قبل هم اتفاق خاصی نیوفتاده بود.این جمله رو توی فیس بوک دیدم و خوشم اومد ازش.البته به این دید بهش نگاه نکرده بودم که انگشت شصت در خارج از کشور ما علامت موفقیته و کلی با علامتش توی کشور ما فرق داره.نمی دونم منظور نویسنده کدوم یکی بوده.ولی به هر حال منظور من همون معنی بود که توی فرهنگ خودمون از انگشت شصت جا افتاده!
گفتم فیس بوک، یادم باشه برم اکانتم رو غیرفعال بکنم.آی بدم میاد از این فیس بوک، آی بدم میاد ازش!!!
نشستم لیست تهیه کردم از چیزهایی که باید بخرم.از خریدن رنگ از پیکو کالر بگیر(میخوام اتاقم رو رنگ کنم!) تا خریدن نون تست برای نهار روزهایی که میرم دانشگاه.من هیچ موقع توی دانشگاه غذا نخوردم.حالا الان که گیاهخوار شدم هم دیگه هیچی نمی تونم بخورم اونجا.مجبورم یه ساندویچی چیزی درست کنم و با خودم ببرم.بهترین گزینه هم ساندویچ توی ساندویچ میکر هستش.راستی یادم افتاد میخواستم راجع به گیاهخواری بنویسم.بازم یادم رفت.ببخشید.پست بعدی حتما در این باره خواهد بود.
دیگه فعلا همین.امیدوارم آقایون اینترنت زود بیان و کارشون زود انجام بشه و من زودی برم شرکت.
آخرین هفته شهریور ماهه.هوا توپه.هر چند که داریم به پاییز نزدیک میشیم و من بازم صبح ها با گلویی سوزان از خواب بیدار میشم.ولی خیلی خوبه همه چیز توی این موقع سال.مواظب خودتون باشین.
پ.ن:ماریلا اگه اینجا رو میخونی یه خبری از خودت بهم بده.خیلی یادتم.در چه حالی دختر جان؟!رفتی حاجی حاجی مکه؟نمیگی دوستت داریم و دلمون برات تنگ میشه و نگرانتیم؟!

Labels:

Friday, September 17, 2010
Virgo-11
ما متولدین دهه شصت، از سال تولدمان معلوم است که روزگار کدام انگشتش را به سوی ما نشان داده است!!!

Labels:

Thursday, September 16, 2010
Virgo-10
دیروز صبح که از خونه اومدم بیرون نه حال رانندگی داشتم و نه حال تاکسی سواری!ولی باید میومدم شرکت.پرواز هم که نمی تونم بکنم در نتیجه بیخیال ماشین شدم و با تاکسی گفتم بیام شرکت.تا از در خونه اومدم بیرون توی کوچه مون یه تاکسی اومد و یه مسافر رو پیاده کرد و بعدش من رو تا خیابون اصلی برد.تا اینجاش خوب بود ولی بعدش...توی میدون هفت تیر پام پیچ خورد.ظهر توی شرکت پام خورد به پایه پلاتر و ناخن شصت پام له شد.پهلوم خورد به لبه میزم.آخر سر هم عصری که داشتم میومدم خونه شونه چپم همچین کوبیده شد به در تاکسی که نگوووو.از دردش تا صبح نتونستم بخوابم.دیشب توی حموم دیدم پای راستم پایین زانوم چند تا خراش افتاده که نمیدوم از کجا اومدن.امروز صبح هم از درد کتفم نمیتونستم نفس بکشم.کبود هم نشده ولی خیلی خیلی درد می کنه.
با این اوضاع قشنگ امشب دوتا مهمونی دعوتم.یکی تولد یکی از دوستهام و اون یکی مهمونی دوره اکیپ دوستانه مون.اولی کرجه و دومی نزدیک خونه مون.هر دوتا رو میخوام برم.کرجی رو میرم و بعدش زود پا میشم و میام دوره خودمون که تا پاسی از صبح احتمالا ادامه داره.اول میخواستم دوره رو بیخیال بشم ولی بعدش دیدم همه هستن و بعد از مدتها همه دور هم هستن و هم می بینمشون و هم میتونم برای تاریخ تولدم باهاشون مشورت کنم و یه تاریخی انتخاب کنم که همه باشن.راستش من امسال نمیخواستم برای تولدم مهمونی بگیرم ولی برای تولدم یه ایده ای به ذهنم رسیده توووپ، حالا بعدا می گم بهتون!در نتیجه امسال هم مهمونی میگرم و البته متفاوت از سالهای پیش!!!
از اونجایی که تا کرج باید تنها برم و برگردم به دوتا دیگه از دوستهام که دعوت دارن و دوست پسرهاشون نمیتونن بیان، گفتم من میام دنبالتون و با هم بریم.بعدم گفتم البته من زود برمیگردم که اونها هم از خدا خواسته گفتن ما هم زود برمی گردیم.در نتیجه من نه موقع رفتن به کرج تنها هستم و نه موقع برگشتن.آخ جووون!کلی هم برنامه ریزی کردیم که کی بریم . کی برسیم و کی از اونجا بیایم بیرون و کی من میرسم به دوره دوستانه مون.امیدوارم که همه چیز طبق برنامه پیش بره!
حالا به همه اینها زخم و زیلی بودن من رو هم اضافه کنین.من که توی مهمونی ها همیشه دامن می پوشم.با این دست و پای پر از زخم و زیلی و کبود، چه دامن و تاپی بپوشم من و چه جیگری بشم من!!!
سیندخت جان من کتاب مثل آب برای شکلات رو خریدم و نتونستم لینک دانلود خیلی از کتابها رو پیدا کنم.یه سری رو دارم که اسکن شده هستن و کیفیتشون خیلی خوب نیست.الان توی شرکت همراهم نیستن.به زودی لینک دانلود اونهایی که دارم رو میذارم.
راجع به رژیم گیاه خواریم هم پرسیده بودین.توی پست بعدی راجع بهش توضیح میدم.
تعطیلات خوش بگذره.مواظب خودتون باشین.

Labels:

Wednesday, September 15, 2010
Virgo-9
خب بالاخره لاست رو تا آخرش دیدم و همین چند دقیقه پیش آخرین اپییزود سیزن ششم رو هم دیدم.پنج تا سیزن قبلی رو خیلی وقت پیش دیده بودم.سیزن شش هم مدتها دستم بود ولی ندیده بودمش.از هفته پیش شروع کردم دیدنش.مثل اوایلش برام جذابیت نداشت ولی تا یه اندازه ای جذاب بود.جالب اینجاست که تا دوباره شروع کردم دیدن سریال لاست، دوباره خواب دیدن های کاراکترهای لاست شروع شد.احتمالا من خیلی جوگیر هستم.چون سری قبل هم که میدیدمش همش خواب جک و کیت و ساویر و لاک و ... میدیدم.البته بیشتر توی زمان حال.مثلا یه بار خواب دیدم لاک داره با یکی از همکارها از آسانسور پیاده میشه و کلیر هم جلوی پله های شرکت، درد زایمانش گرفته و جک و کیت دارن کمکش می کنن که آرون رو به دنیا بیاره!!!
یه دی وی دی ازش مونده بود که می خواستم فردا ببینم.ولی سرشب یه موضوع مسخره پیش اومد که حالم رو بی هیچ دلیلی به هم ریخت.اونقدر که فقط تونستم روی تخت دراز بکشم و زل بزنم به سقف.خیلی حال عجیبی بود.یه بار دیگه هم اینجوری شده بودم.انقدر بی رمق میشم که حتی نمی تونم حرف بزنم.وقتی مامانم اومد و صدام کرد، تمام انرژیم رو جمع کردم تا جواش رو بدم.صدایی که از گلوم در اومد وحشتناک گرفته بود!!!
خلاصه یه ذره که دراز کشیدم و هی با خودم حرف زدم و تجزیه و تحلیل کردم و به خودم گفتم امشب که بخوابی و فردا صبح بشه اثرش از بین که نمیره ولی کمرنگ میشه و انقدر اذیتت نمی کنه در همین حال این دی وی دی آخر رو گذاشتم تا ببینمش و حواسم از اون موضوع پرت بشه.چون به نظرم خیلی بی دلیل بود ناراحتیم.ولی نمیدونم چرا حالم انقدر بد شده بود.می لرزیدم وحشتناک.خلاصه نشستم و این دی وی دی آخر رو دیدم.یه قسمتهایی از سیزن شش رو خیلی دوست دارم.اونجاهایی که به آدمها و اعمالشون و حرفهایی که زدن و کارها و کمکهایی که به همدیگه کردن رو می گم.خیلی جالب بود برام.برای لو نرفتن بیشتر، دیگه چیزی نمیگم!
دوباره موسم بی خوابیهای شبانه من اومده.هر سال اواخر تابستون اینجوری میشم.البته اواخر تابستون معمولا یه حمله فلج کننده میگرن هم به مدت طولانی بهم دست میداد.که امسال گوشش کر، چشمش کور، دندش نرم، ازش خبری نیست.با این بی خوابی ها چه کنم؟با این بیخوابیها و کلاسهای دانشگاهی که از هفته دیگه شروع میشه و درسهای سنگینی که این ترم دارم؟!
راستی کتاب مثل آب برای شکلات رو هم تموم کردم.بامزه بود.دوسش داشتم.منتهی یه سوالی برام پیش اومده:چرا همه کتابها و فیلمها و مسائل دنیا و تلاشهای آدمیزاد برای رسیدن به یه انسان دیگه هستش؟یعنی همه جا موضوع عشق و علشقی در میونه.توی یه جمعی هم اگه هر بحثی بشه، حتی اگه از اورانیوم غنی شده هم صحبت بشه، آخر بحث یا به عشق و عاشقی و تفاوت زنها و مردها و این جور بحثها کشیده میشه یا به بحثهای رختخوابی؟!
من منکر هیچ کدومشون نیستم.قبولشون دارم و لذت هم می برم ازشون و توی این بحثها خودم هم شرکت می کنم.ولی برام واقعا سواله که آیا تمام مسائل زندگی حول این دوتا موضوع می گرده؟!چی توی وجود خودمون کمه که دنبالش توی وجود یکی دیگه می گردیم و میخوایم اون بهمون ببخشتش؟!
اگه جنس مخالف و س ک س رو ازمون بگیرن، اون وقت چیکار می کنیم؟راجع به چی حرف میزنیم؟برای چی تلاش می کنیم؟!هاااان؟یکی جواب من رو بده!!!
پ.ن:هر کی خواست جواب سوال بالا رو بده، لطفا جواب این سوالم رو هم بده که چرا بعد از دو هفته هنوز نیومدن این ای دی اس ال خونه ما رو وصل کنن؟!ممنون میشم!

Labels:

Sunday, September 12, 2010
Virgo-8
داشتم فکر می کردم انرژی که این همه آدم دل شکسته ی توی دنیا به وجود میارن، چه به روز دنیا و محیط اطراف میاره.مطمئنا اثر خوبی نداره یه همچین انرژی ویرانگر و سهمگینی.
این همه آدم دلشکسته و سرخورده و شکست خورده با این همه انرژی های سرکوب شده.چه بلایی سر دنیا میاد؟!
می ترسم.تمام تلاشم رو دارم می کنم که من یه همچین انرژی ویرانگری رو به دنیا منتقل نکنم.یعنی می تونم؟!
پ.ن:قلبم سنگینه.چیزی داره گلوم رو آزارم میده که خیلی بیخودیه.می دونم صبح که بشه یادم میره و یا اثرش خیلی کم رنگ میشه.کلافه م!!!

Labels:

Friday, September 10, 2010
Virgo-7
همین چند دقیقه پیش خاله جان رفت!!!هرچی بهش اصرار کردم که بذاره ببرمش فرودگاه، نذاشت که نذاشت.گفت یه دختر جوون توی این تاریکی و جاده خارج از شهر لازم نیست بیاد!آخه میدونین جریان چیه؟ما کلا خانواده کم جمعیتی هستیم.از همین جمعیت کم همه نوه های مادری به غیر از من ایران نیستن.یه دایی و یه خاله م هم فوت کردن.دیگه چی می مونه آخه از ما؟!خلاصه آخرش پسر برادر شوهر خاله م اومد و خاله جان رو برد فرودگاه.سفرش بی خطر.طفلی همش دلشوره بارش رو داشت.نمیدونین چند تا چمدون گنده با خودش برد.فقط یه چمدونش وسایل شخصیش بود و بقیه چمدونها پر از خوراکی.مادره دیگه.می گه دلم نمیاد چیزهایی که بچه ها و نوه ها خواستن رو نبرم براشون.یکی قره قوروت میخواد یکی لواشک، یکی زغال اخته میخواد، یکی سبزی قورمه سبزی!یکی شیرینی میخواد، اون یکی نون سنگک سفارش داده!!!یعنی اگه محتویات چمدونها رو بگم بساط خنده و تفریح به پاست!هی چمدونها رو پر و خالی می کردیم و میرفتیم روی ترازو تا ببینیم چقدر از اون بیست و سه کیلوی مجاز فاصله دارن.یه نکته بامزه این بود که من هربار امشب خودم رو وزن کردم، یه عددی رو نشون میداد.فکر کن به فاصله دو ساعت من هی وزنم کم و زیاد میشد.نکته عجیبترش این که من نسبت به آخرین باری که خودم رو وزن کردم، هشت کیلو لاغر شدم و نمیدونم از کجام کم شده.چون سایزم تغییری نکرده و خودم هیچی حس نکردم.هرچند چند نفری بهم گفتن لاغر شدم و خودم هم یه نموره احساس کردم ولی نه در حد هشت کیلو!!!می گم شاید اصلا ترازوهه خراب شده!!!
خاله جان که رفت، یهو احساس کردم خالی شدم.برام عین یه دوست می مونه، یه مادر، یه همراه، خلاصه خیلی موجود نازنینیه.یکی از آرزوهای بزرگ زندگی من اینه که مثل اون مهربون باشم و خویشتن دار و قوی و پر از انرژی مثبت!!!
به هر حال خاله خانوم جان خدا پشت و پناهت.سفرت به خیر.الهی با دل خوش پرواز کنی و بری سر خونه و زندگیت و دفعه دیگه که بر می گردی اینجا پیشمون برای اتفاقهای خوب باشه نه مثل این بار و دفعه قبل برای مریضی و مصیبت!
یه کمد از اتاقم رو دادم به خاله جان.الان شلوارش و بلوزش روی تختمه.میخوام بذارمشون توی کمدش ولی احساس می کنم اون جوری بوش میره.دیدین هر آدمی یه بویی داره؟یه رنگی داره؟یه طعمی داره؟!
امروز یعنی دیروز روز خیلی بدی بود برام.من از این روزهای بد زیاد داشتم ولی چند تاشون حسابی توی زندگیم بلد و برجسته هستن.دیروزهم یکیشون بود.هر چند یه آفرین گنده به خودم می گم که رشد کردم و میتونم ظاهرم رو تا حد خیلی زیادی (البته به نسبت قبل)حفظ کنم.میدونین اصلا چیه؟اینجا هم مینویسم تا یادم باشه:من از دیروز تصمیم گرفتم همه جا خودم باشم.بدون توجه به مصلحت افراد و خوشحال شدن و ناراحت شدنشون.اون جوری بهتره.هم خودم راحت ترم و هم لازم نیست خودم رو توضیح بدم.اگه شادم می گم شادم و اگه ناراحتم می گم ناراحتم!بعد از اینکه بهم انگ بی ملاحظه گی بزنن هم خونم به جوش نمیاد که من انقدر ملاحظه کردم و حالا دارم می شنوم که خودخواهم و بی ملاحظه!!!
راستی عید فطر مبارک.عباداتتون قبول.من که امسال اولین سالی بود توی عمرم که حتی یه روزش رو هم روزه نگرفتم.این روزها من و خدا با هم درگیری ها داریم.یه لحظه قهریم و یه لحظه آشتی.یه لحظه توی شکم و یه لحظه توی یقین.هی بهش می گم خداجون اگه هستی و حواست به منه مثلا الان فلان اتفاق بیوفته.اگه نیوفته یعنی تو نیستی.خودت رو بهم نشون بده.چیزهای سخت هم ازش نمیخوام ها در حد معجزه و سالم گذشتن از آتش و چمیدونم باز کردن رود نیل و این حرفها.مثلا میگم اگه این برگه الان افتاد، پس تو هستی و حواست به من هم هست.اگه نه که خب یا نیستی و وجود نداری یا هستی و خوابی و یا سرت شلوغه!بعد وقتی اتفاقه میوفته یه لحظه قبولش دارم و بعدش دوباره میرم توی شک.خلاصه داستان غریبی شده داستان من و خدا!
راستی گفته بودم موهام رو چتری کردم.یعنی چتری هام رو کوتاه کردم؟!از اون روز کلی جنس مذکر توی خیابون دنبالم راه افتادن و قصد خیر داشتن.بیچاره ها گول چتری رو خوردن و چشمهام رو ندیدن که زیر عینک آفتابی بوده.وگرنه تشخیص میدادن که من اگه همسن مادربزرگشون نباشم، همسن مادرشون هستم.آخه همش پسرهای بیست و دو سه ساله از اون تیپهایی که شلوارهاشون داره از دو گنبدهاشون(البته همچین گنبدی هم ندارن)می افته هستن!!!خلاصه اگر از کمبود توجه رنج می برین، چتریهاتون رو کوتاه کنین و برین توی خیابون.لازم نیست برین دور دور کننین و تیپ خفن بزنین.کافیه مثل من عین هر روز آرایش کنین(خط چشم، رژلب، رژگونه کمرنگ)و سوار ماشینتون بشین(پیاده هم جواب میده، امتحان کردم)و برین سرکار.اون وقت ببینین که چی اتفاقاتی نمی افته و در شهر چه پیشنهاداتی بهتون نمیشه!!!
پ.ن:واقعا راسته که متولدین ماه مهر(که سمبل ماه تولدشون ترازو هستش)تعادل ندارن و همش دنبال تراز کردن کفه های ترازوشون هستن.دیدین من چند وقت دیر به دیر نوشتم و بعد اومدم و گفتم دچار یبوست نوشتاری شدم و اصلا روزانه نویسی به چه دردی می خوره و این حرفها؟دیدن بعدش دارم هر روز پشت سرهم هی پست میذارم.این یعنی عدم تعادل دیگه!خداییش سخته کنار اومدن با یه آدم اینجوری.تازه شماها که نمیدونین یه کارهایی می کنم که بعدش دقیقا برعکسش رو انجام میدم.بعد خودم تو کف این کارهام می مونم و می گم اگه یکی با من این رفتارها رو بکنه دیوونه میشم از دستش.بعد خودم...پوووف...این روزها خیلی کفه هام بالا و پایین میشن.نمیدونم چرا؟!به هر حال کفه ها هرچی باشن و هر چقدر بالا و پایین برن، هر چقدر زندگی بیرحمانه بهم یه چیزهایی رو نشون بده، باعث نمیشه که من از هوای شهریور و ماه شهریور که عاشقشم لذت نبرم.

Labels:

Thursday, September 9, 2010
Virgo-6
امروز هجدهم شهریوره!
خوابم نمی بره.هر شب این موقع بیهوش بودم و امشب عین جغد بیدارم و خوابم نمیبره.مغزم شده یه ماشین که هی داره همه چیز رو یادآوری و تصویر سازی می کنه.همه این سالهایی که گذشت و نفهمیدم و به سرعت گذشتن.می گن هفت عدد مقدسیه.آره؟!!!
اون قدر سرحال و پر انرژی پستم که میتونم بشینم با یکی بحث فلسفی بکنم!!من با این بیخوابی چه جوری صبح برم سرکار آخه؟!!
پی ام سی داره آهنگ شک نکن جمشید رو پخش می کنه:
شک نکن آخرین عشق منی
شک نکن عین عاشق شدنی...
آهنگ پست قبل رو پیدا کردم.مرسی آناهید جان.موهام رو چتری زدم.بعد از حدود سیزده سال، یه قیافه جدید پیدا کردم.خودم رو که توی آیینه می بینم برای خودم حسااابی غریبه م.البته گوشتون رو بیارین یواشکی یه چیزی بگم:نه تنها قیافه م برای خودم ناآشنا و غریبه س، بلکه این دخترکی که این روزها توی وجودم هستش هم برام حسابی غریبه س.انگار نه انگار که بیست و هشت سال و یازده ماه و پنج روزه که داریم با هم زندگی می کنیم.راستی بیست و پنج روز دیگه بیست و نه ساله میشم.هه هه فکرکن، من داره بیست و نه سالم میشه!!!

Labels:

Wednesday, September 8, 2010
Virgo-5
این روزها بدجوری زدم تو خط مثلا فرهیختگی!!!همش دارم لیست کتابهایی که قبل از مرگ باید خوند رو بالا پایین می کنم.این لیست رو کپی کردم توی ورد و این جوری دسته بندیشون کردم:کتابهایی که خوندم، کتابهایی که دارم ولی هنوز نخوندمشون، کتابی که دارم می خونم، کتابهایی که دانلودشون کردم.
همین امروز هم کتاب مثل آب برای شکلات رو از همکارم که میدونست دنبال این کتاب هستم هدیه گرفتم و گذاشتمش توی لیست خوانده نشده ها.چون الان دارم کتاب خدای چیزهای کوچک رو می خونم.
یه روزی که کتابهای الکترونیکیم تکمیل شدن، لینک چند تاییشون رو برای دانلود می ذارم که منم سهم کوچکی در ارتقای سطح علمی و فرهنگی جامعه ایفا کرده باشم!
تازگیها هم مثل همستر شدم.همه چیز رو هی جمع می کنم و انبار می کنم.اینجوریه دیگه.از کوالا بودن تغییر هویت دادم به همستر بودن!
پ.ن:یه آهنگی هست که از دیشب داره توی مغزم رژه میره ولی هرچی فکر می کنم یادم نمیاد کی خوندتش و از کجا شنیدمش.یادمه که تازگی شنیدمش.یه تکه ش رو میذارم اینجا اگه کسی این آهنگ رو داشت یا میدونست مال کیه میشه لطفا بهم بگه؟!مرسی!!!
تا اونجایی که یادمه اگه اشتباه نکنم خواننده ش مرد هستش.توی اینترنت هم گشتم ولی چیزی پیدا نکردم.اینجوری میگه یه تکه ش:
حالا دستهات تو دستهام، نگاهتم تو نگام، این چه حسیه...
بقیه ش یادم نیست!!!
Tuesday, September 7, 2010
Virgo-4
این آهنگه ضایعه؟جواده؟مسخره س؟جلفه؟اصلا همه اینها با هم هستش.هر چی که هست من حاااال می کنم به عنوان زنگ خاله جانم بذارمش توی موبایلم و وقتی خاله جان زنگ می زنه این نوای دلپذیر پخش میشه.تازه ادیتش هم کردم و از اونجایی که دوست دارم شروع می کنه به خوندن و پخش میشه.
منتهی تنها مشکلی که پیش میاد اینه که یه وقتهایی مثل امروز صبح توی تاکسی ممکنه خاله جان زنگ بزنن و من هر چی این کیفم رو می گردم، موبایلم رو پیدا نمی کنم و مسافرین تاکسی که انگاری همه از اساتید دانشگاه بودن، چپ چپ و با خنده زیرزیرکی زیرچشمی نگاهم می کنن و شاید یه قری هم توی کمرشون ریخته بشه!!!
پ.ن:به تعداد آدمهای توی دفترتلفن موبایلم، زنگ های متعدد وجود داره.هر آدمی هر حسی رو که برام تداعی می کنه، نزدیکترین آهنگ به اون حس رو به عنوان زنگش براش انتخاب کردم.اینم بگم که فقط برای اونهایی که خیلی باهاشون ارتباط دارم، زنگ مخصوص گذاشتم و برای همه افراد دفتر تلفنم این کار رو نکردم؟!!!

Labels:

Monday, September 6, 2010
Virgo-3
داشتم فکر می کردم فاصله بین آپ هام چقدر طولانی شده.یادتونه اون موقع ها(حدود چهار، پنج سال پیش)چقدر می نوشتم؟هر روز حتما می نوشتم و گاهی روزی دو بار.به همه سر می زدم، ایمیلهام رو چک می کردم و جواب می دادم.کامنت میذاشتم...ولی الان نه!
صبح که میام شرکت گاهی میشه اگه کاری، تحقیقی، چیزی نداشته باشم برای کار، اصلا صفحه اکسپلوررم رو باز نمی کنم.خونه هم که میرم اصلا سمت لپ تاپم نمیرم.
یه جورایی از این دنیای مجازی خسته شدم و به دلم نمی شینه.هر چند که این دنیای مجازی رو هم ما آدمهای حقیقی به وجود آوردیم ولی خوب...به دلم نمی شینه.چند روز پیش با آقای رییس گوگولی یه بحثی داشتیم راجع به همین دنیای مجازی و اینکه من چقدر ازش بیزارم و اون سعی داشت من رو قانع کنه که باید توی این دنیا باشم و ازش استفاده کنم.منم قبول دارم.درسته که باید ازش استفاده کرد ولی من ازش زده شدم.می دونین چند تا ایمیل چک نکرده دارم؟می دونین گودرم رو چند روز یه بار چک می کنم؟تازه همه رو هم نمی خونم و گاهی وقتها همه رو به عنوان خوانده شده انتخاب می کنم که عدد گودرم صفر بشه!
مثلا که چی که من بیام اتفاقهای روزانه م رو اینجا بنویسم؟واقعا به چه دردی می خوره آخه؟!حالا اگه یه وقتی یه اتفاق بامزه ای بیوفته نوشتنش خوبه.مثل چند روز پیش که صبح بیدار شدم و به هوای مسواک زدن مسواک رو از تو کیفم درآوردم(خونه خودمون نبودم)و خمیر دندون رو از روی میز برداشتم و رفتم مسواک زدم.هی دیدم خمیر دندونه یه جوریه ها.با خودم گفتم چه خوبه که اسانس نداره، یادم باشه بپرسم از کجا خریده.یهو روش رو نگاه کردم و دیدم بلللللللله اینی که من دارم به دندونهام و زبون و حلقم می مالم، کرم دست هستش نه خمیر دندون!!!خلاصه کلی اسباب خنده شدم و البته تا شب احساس لیزی در گلو و حلق و دستگاه گوارشم می کردم!!!
داشتم می گفتم اگه اتفاقی بیوفته نوشتنش شاید خوب باشه ولی در حالت عادی نه...یعنی الان اصلا رو مود روزانه نویسی نیستم.
دنیای این روزهای من رو بخواین اینجوریه:میام سرکار، میرم خونه، از حضور خاله جان در خونه مون کیف می کنم و کلی باهاش حال می کنم(هر چند چند روز دیگه داره برمیگرده سر خونه و زندگیش در دیار شیطان بزرگ)با دوستهام میرم بیرون، با خودم میرم بیرون، کتاب می خونم، فیلم می بینم، پازل درست می کنم، آشپزی می کنم، شیرینی می پزم، هی مینویسم برای خودم(البته روی کاغذ.انقدر توی ورد تایپ کردم، احساس می کنم دستخطم داره عوض میشه)گاهی مهمونی میرم(چه دوستانه و چه خانوادگی)خرید می رم(هم تنها و هم با دوستهام)می خورم، می خوابم، فکر می کنم، حرص می خورم، شاد میشم، ناراحت میشم، عین بقیه آدمها دارم زندگی می کنم.
چند روز دیگه هم کلاسهام شروع میشن.راستی اون درسی که نمیدونستم پاسش کردم یا نه رو هم قبول شدم!
دیروز آقای رییس اعظم عکسهای اون پروژه خارج از کشور رو برام آورده بود.با دیدنشون کلی حال کردم.اون همه زحمت کشیدم سر مبلمان اون پروژه عظیم و دیروز دیدم دقیقا همه چیز همونجوری و مو به مو اجرا شده.خیلی بهم چسبید.احساس مادری داشتم نسبت به اون پروژه!!!
از شبهای قدر امسال بگم که هیچ کاری نکردم.حتی یه دعای کوچولو هم نخوندم.اومدن و رفتن و من همینجوری حتی نگاهشون هم نکردم!داشتم فکر می کردم سالهای پیش که کلی دعا می کردم و آرزو می کردم الان اینجام و اینجوریم.امسال که هیچ دعا و آرزویی نکردم چی میخواد بشه، نمی دونم؟!!!
یه داروی جدید دارم میخورم که توی عوارضش نوشته دل پیچه و سردرد و ... و آنفلونزا!!!وقتی داشتم بروشورش رو می خوندم به خاله جان نشونش دادم و کلی خندیدیم که آدم داروی هورمونی بخوره و آنفلونزا بگیره.دقیقا از فرداش یه بدن دردی گرفتم که نگووو.مسلمان نشنود، کافر نبیند!
عکسهای پست قبل رو هم دوباره آپلود کردم، امیدوارم این بار دیده بشن.
لاله جان اینم آدرس اون یکی وبلاگم.خیلی وقته توش چیزی ننوشتم.وقتی نوشتم اینجا می نوسم که آپش کردم که متوجه بشین!
این عکس کفپوش اتاقم
این عکس بیسکوییتهایی که هفته پیش مهمون داشتیم و درست کردم
اینم عکس پای سیبی که همون شب درست کردم
مواظب خودتون باشین.راستی هوا رو دارین چقدر خوب شده؟!من عااااشق نیمه دوم شهریور تا آخرهای مهر هستم.

Labels: